چطور ساده بنویسیم؟
پارت اول🌬️
🪁مقدمه:
✍🏻 علی معتمدی
▫️چطور بهسادگی حرف بزنیم، روی کاغذ بیاوریم و با دیگران شریک شویم؟
ساده نوشتن به چه معناست؟
مرز ساده نوشتن و زرد نوشتن کجاست؟
آیا ساده نوشتن همان عامیانه نوشتن است؟
هر نوشتهی سادهای الزاماً پرمغز و گیرا نیست، ولی هر موضوع پرمغز و عمیق و زیبایی را میتوان ساده نوشت. ساده نوشتن به معنای همه فهم بودن است. ساده نوشتن به معنای ایجاد ارتباط با مخاطب حداکثریست. درست است که تعداد مخاطب بالا، معمولا انگ زرد و سطحی بودن میگیرد ولی هیج نویسندهای نیست که بتواند ادعا کند دوست ندارد با تعداد مخاطبان بیشتری خوانده شود. هر نوشتهی پرمخاطبی الزاماً نوشتهی خوبی از آب در نمیآید ولی پرمخاطب بودن میتواند یکی از اهداف هر نویسندهای باشد.
پس ساده نوشتن، در نویسندگی به معنای فهمیده شدن و ایجاد ارتباط با تعداد زیادی از آدمهاست با رده های سنی مختلف، با سطح تحصیلات گوناگون، با طرز فکرهای متنوع و با پیشینه و مکانهای جغرافیایی ناهمگون. ساده نوشتن ابزاریست قوی که میتواند ما را هر چه بیشتر خواندنی کند. شاید نکتهای که بیش از هر چیز باید بدانیم این است که ساده بودن و بیمغز بودن یک نوشته مرز باریکی دارند. پرمغز بودن یک نوشته از به کار بردن کلمات و اصطلاحات پرطمطراق و ادبیاتزده نمیآید. پرمغز بودن از فکری میآید که پشت آن نهفته است. هر نوشتهی پرمغزی را میتوان ساده کرد، ساده گفت و جوری بیان کرد که همه متوجه شوند. شبیه همان حرف انیشتن است که میگفت اگر موفق نشدید مطلبی را برای یک کودک ششساله توضیح دهید، پس لابد خودتان آن را متوجه نشدهاید! اشتباه رایجی که خیلی از نویسندهها دچارش میشوند همین است. اینکه اگر مطلبی مینویسند که قابل فهم نیست، یا پایان و پیرنگ مناسبی ندارد، آن را به حساب فاخر و فرهیخته بودناش میگذارند. یا ابراز میکنند که این متن آنقدر پیچیده است که راحت قابل هضم نیست. یا مثلاً فلسفی و عرفانی است، جوری که هر کسی قرار نیست از آن سر دربیاورد!
قدم اول در ساده نوشتن، صداقت است، صداقت با خودمان. اما صداقت در یک نوشته به چه معناست؟
نوشتهای که صداقت دارد، دقیقاً شبیه حرفهاییست که به یک دوست میزنیم؛ راحت و بیپرده، با کمترین میزان سانسور! مثلاً اگر میخواهیم راجع به روز خاصی بنویسیم که در آن غمگین یا افسردهحال بودهایم، آن را پنهان نکنیم. اگر عصبانی بودهایم انکارش نکنیم، اگر اتفاقی افتاده که به دلیلی از آن خجالتزده شدهایم، آن را به چشم یک نکتهی فکاهی یا طنز در نوشتهمان به کار ببریم، نوشته را سانسور نکنیم! خواننده حتی اگر کتابخوان نباشد، آنقدر باهوش هست که فرق نوشتهی صادقانه و سانسورشده را بفهمد. نوشتههای سانسورشده، در پشت یک سری کلمات و پیرایههای ادبی گم میشوند. معمولاً لُبِ کلام در آنها روشن نیست. از همان سطرهای اول نوشته معلوم است که نویسنده بیشتر قصد بازی با کلمات را دارد تا رساندن منظورش را. توی حرفهایش نصیحت است، نتیجهگیریست، اذعان به ضعف، تنهایی، غم، یا بیان آنچه دقیقاً دوست دارد شنیده شود، وجود ندارد. طوری که مخاطب مجبور میشود بهزحمت کلمات و اصطلاحات را کنار بزند تا شاید مقصود کلام را دریابد.
🪽قـسمت اول
جلسهی پیش، از قدم اول در سادهنویسی حرف زدیم که همان صداقت است. گفتیم نوشتهای که صداقت دارد، دقیقاً شبیه حرفهاییست که به یک دوست میزنیم. بی پرده و تا حد امکان بدون سانسور!
قدم دوم در سادهنویسی، قصهگوییست. خوانندهی امروزی، دیگر نه وقت دارد و نه حوصله تا به حرفهای کلیشهای و درد دل و نصیحتهای یک نویسنده گوش کند. به همین دلیل قصه گفتن میتواند چارهی کار باشد. قصهگویی اغلب هر مخاطبی را سر ذوق میآورد. باعث میشود برای چند دقیقه هم که شده، خودش را دعوت کند به خواندن و گوش دادن به یک ماجرا، حادثه یا قصهی کوتاه. شاید دلیلش این است که قصههای شخصی هیجانانگیزترند، یا شاید هم چون ما آدمها ذاتاً کنجکاو و ماجواجوییم یا این که چنین قصههایی، حسی از همدردی را در ما زنده میکنند. یک نوشتهی شخصی می.تواند با جملههایی شبیه اینها شروع شود:
- هزار سال پیش دختری را دوست داشتم که دماغ گندهای داشت. آن زمانها مثل الان نبود که فرت و فرت آدمها بروند و شاقول بگذارند و همه جایشان را کوچک و بزرگ کنند...
- از بزرگترین مواهب زندگی در ایران، خواب شیرین بعدازظهر است. بعد از ده سال زندگی در خارج، مطمئن بودم که عادتش از سرم پریده...
- چند وقتیست که یک مزاحم تلفنی دارم. اتفاقاً صدای دلبرانه و جذابی هم دارد...
- دختری که توی کافه دیده بودم، از من پرسید “تا حالا عاشق شدی؟”، و جوری ع و ش و ق را کشدار و طعنهدار گفت که یاد یک بازی بچگانه بیفتم...
قصههای شخصی جالباند. آدم دوست دارد تا آخرشان را بخواند. ولی یک نویسندهی خوب، کار را به قصهگویی خلاصه نمیکند. یعنی اجازه نمیدهد که نوشتهاش تنها برای سرگرمی و تفریح خوانده شود. معنا، چیزیست که نوشتهی عامیانه و پرمغز را از هم جدا میکند. همان طور که گفتیم، یک نوشتهی ساده، این توانایی را دارد که همزمان سرگرمکننده و پرمغز باشد.
جُستارها و ناداستانها (non-fiction) از همین شیوه استفاده میکنند. آنها معنا را در ظرف سادهی قصهگویی میریزند. جستارهای خوب انقدر زیرکانه و قوی پیریزی میشوند که من و شمای مخاطب را بدون آن که بدانیم و بفهمیم به داخل میکشانند. باعث میشوند برویم توی داستان شخصی یک آدم و با او و شادی و غم و هیجانش همذاتپنداری کنیم.
پس تا این جای کار میتوان گفت که صادقانه قصه گفتن، قدمهای ابتدایی سادهنویسیست. بیایید “معنا” و این را که چطور مخاطب میتواند با نوشتهی ما ارتباط برقرار کند بگذاریم برای بعد. به عنوان تمرین بیایید ماجرایی را که توی همین هفتهی گذاشته، جایی توی مسیر خانه، کار، مهمانی، وقت ناهار یا در زمان آشپزی و رانندگی و غیره تحت تاثیر قرارمان داده بازگو کنیم. ممکن است امانتداری، یا کمک به نیازمندان یا مثلاً دور شدن مردم از هم و غرق شدن در تکنولوژی و اینها مدنظر نوشته شما باشد. اما فعلا زمان قصهگوییست. بعدا راجع به معنا بیشتر صحبت خواهیم کرد. و دیگر این که نگران این نباشید که ممکن است قصهتان یک موضوع تکراری یا نخنما باشد. همین که قصهای میگویید مربوط به خودتان، آن را از دیگر قصههای مردم جهان متمایز میکند.
*یادمان باشد که به کار بردن اسامی اشخاص (حتی اگر مستعار باشد)، یا نامهای خیابانها و غذاها و اینها، نوشته را شخصیتر، صمیمیتر و صادقانهتر میکند.
🦋قـسمت دوم
جلسهی پیش، از قدم اول در سادهنویسی حرف زدیم که همان صداقت است. گفتیم نوشتهای که صداقت دارد، دقیقاً شبیه حرفهاییست که به یک دوست میزنیم. بی پرده و تا حد امکان بدون سانسور!
قدم دوم در سادهنویسی، قصهگوییست. خوانندهی امروزی، دیگر نه وقت دارد و نه حوصله تا به حرفهای کلیشهای و درد دل و نصیحتهای یک نویسنده گوش کند. به همین دلیل قصه گفتن میتواند چارهی کار باشد. قصهگویی اغلب هر مخاطبی را سر ذوق میآورد. باعث میشود برای چند دقیقه هم که شده، خودش را دعوت کند به خواندن و گوش دادن به یک ماجرا، حادثه یا قصهی کوتاه. شاید دلیلش این است که قصههای شخصی هیجانانگیزترند، یا شاید هم چون ما آدمها ذاتاً کنجکاو و ماجواجوییم یا این که چنین قصههایی، حسی از همدردی را در ما زنده میکنند. یک نوشتهی شخصی می.تواند با جملههایی شبیه اینها شروع شود:
- هزار سال پیش دختری را دوست داشتم که دماغ گندهای داشت. آن زمانها مثل الان نبود که فرت و فرت آدمها بروند و شاقول بگذارند و همه جایشان را کوچک و بزرگ کنند...
- از بزرگترین مواهب زندگی در ایران، خواب شیرین بعدازظهر است. بعد از ده سال زندگی در خارج، مطمئن بودم که عادتش از سرم پریده...
- چند وقتیست که یک مزاحم تلفنی دارم. اتفاقاً صدای دلبرانه و جذابی هم دارد...
- دختری که توی کافه دیده بودم، از من پرسید “تا حالا عاشق شدی؟”، و جوری ع و ش و ق را کشدار و طعنهدار گفت که یاد یک بازی بچگانه بیفتم...
قصههای شخصی جالباند. آدم دوست دارد تا آخرشان را بخواند. ولی یک نویسندهی خوب، کار را به قصهگویی خلاصه نمیکند. یعنی اجازه نمیدهد که نوشتهاش تنها برای سرگرمی و تفریح خوانده شود. معنا، چیزیست که نوشتهی عامیانه و پرمغز را از هم جدا میکند. همان طور که گفتیم، یک نوشتهی ساده، این توانایی را دارد که همزمان سرگرمکننده و پرمغز باشد.
جُستارها و ناداستانها (non-fiction) از همین شیوه استفاده میکنند. آنها معنا را در ظرف سادهی قصهگویی میریزند. جستارهای خوب انقدر زیرکانه و قوی پیریزی میشوند که من و شمای مخاطب را بدون آن که بدانیم و بفهمیم به داخل میکشانند. باعث میشوند برویم توی داستان شخصی یک آدم و با او و شادی و غم و هیجانش همذاتپنداری کنیم.
پس تا این جای کار میتوان گفت که صادقانه قصه گفتن، قدمهای ابتدایی سادهنویسیست. بیایید “معنا” و این را که چطور مخاطب میتواند با نوشتهی ما ارتباط برقرار کند بگذاریم برای بعد. به عنوان تمرین بیایید ماجرایی را که توی همین هفتهی گذاشته، جایی توی مسیر خانه، کار، مهمانی، وقت ناهار یا در زمان آشپزی و رانندگی و غیره تحت تاثیر قرارمان داده بازگو کنیم. ممکن است امانتداری، یا کمک به نیازمندان یا مثلاً دور شدن مردم از هم و غرق شدن در تکنولوژی و اینها مدنظر نوشته شما باشد. اما فعلا زمان قصهگوییست. بعدا راجع به معنا بیشتر صحبت خواهیم کرد. و دیگر این که نگران این نباشید که ممکن است قصهتان یک موضوع تکراری یا نخنما باشد. همین که قصهای میگویید مربوط به خودتان، آن را از دیگر قصههای مردم جهان متمایز میکند.
*یادمان باشد که به کار بردن اسامی اشخاص (حتی اگر مستعار باشد)، یا نامهای خیابانها و غذاها و اینها، نوشته را شخصیتر، صمیمیتر و صادقانهتر میکند.
🪿قــسمت سـوم
در قسمتهای قبلی از دو قدم اول در سادهنویسی حرف زدیم: صداقت در نوشتار و قصهگویی.
اما اینها کافی نیست. نوشتهای که بیمغز باشد، زود فراموش میشود. فقط و فقط جنبهی سرگرمی پیدا میکند و یکبار مصرف است. ما برای متعالی کردن نوشتارمان، احتیاج به چیز بیشتری داریم. چیزی که عمیقتر است. اتفاقی که خواننده را درگیر کند، یا باعث شود سوالی در ذهنش ایجاد شود. این همان چیزیست که باعث ماندگاری یک نوشته میشود.
هر نویسندهای خودش را مینویسد؛ همان چیزی را که درک و دریافت میکند. نوشتههایش حاصل نگاهیست که به زندگی دارد. پس اگر میخواهیم نوشتهی عمیقتری داشته باشیم، باید عمیقتر ببینیم و این چیزیست که یکشبه به نوشتههامان راه پیدا نمیکند. دانستن از دغدغههای دنیا و مردمانش چیزیست که میتواند به نگاه هر نویسندهای عمق و عمر ببخشد. برای بعضیها سفر کردن است. برای بعضیها با آدمها دمخور شدن و برای بعضی دیگر دقت در رفتارهای شخصی و فردی خودشان. واقعیت این است که از همان سر صبح که در یخچال را باز میکنیم تا شب که خوابآلود دندانهایمان را جلوی آینه مسواک میزنیم، هر اتفاق پیشِ پاافتادهای را میتوانیم کمی عمیقتر ببینیم.
شاید بشود گفت که اغلب مفاهیم عمیق زندگی قبلاً گفته شده. همه خواندهاند و خواندهایم. میتوان گفت که اصلاً قرار نیست حرف جدیدی زده شود. همهی حرفها را زدهاند! ولی چیزی که عوض شده زمان است. دورهایست که در آن زندگی میکنیم و اتفاقاتی که در آن میافتد. نیاز آدمها فرقی نکرده است، ولی نوع دسترسیشان به چیزها عوض شده. پس معنا، نیاز به ظرف تازهای دارد. اینجاست که نویسنده وارد عمل میشود و فرصت پیدا میکند تا از این میدان جدید برای ریختن معنای قدیمی در فرمی تازه استفاده کند. اما چطور میتوانیم معنا را به نوشتهمان تزریق کنیم؟
بهتر است معنایی که در ذهن داریم، در نوشتهمان مستتر بماند. در لایهی زیرین متن پنهان شود و حتی گاهی بهعمد باعث شویم که خوانندههای مختلف برداشتهای متفاوت از نوشتهمان داشته باشند. شاید یکی از راهها تشبیه و تمثیل باشد. شبیه کردن چیزها به هم. مثلاً داستان گفتن از اشیا و حیوانات بدون اشارهی مستقیم به آدمها، با این که منظور ارتباطهای انسانی باشد... در جلسات بعدی، از تشبیه و دیگر ترفندهایی برای وارد کردن غیرمستقیم معنا به نوشتار حرف میزنیم.
🌳قــسمت چهارم
صداقت، قصهگویی و معنا. اینها، عناصر اصلی سادهنویسیست. در جلسات قبلی رسیدیم به اینجا که چطور معنا را به نوشتهمان وارد کنیم. از تشبیه گفتیم و اینکه یکی از ترفندهای قویِ بازیست. ترفندی که خواننده را بدون آنکه بداند، وارد یک کشف و شهود شخصی میکند. این دقیقا همان نکتهی جذاب استفاده از تشبیه است. از اشیا بگوییم و روابط پنهان و آشکار انسانی منظورمان باشد. از رنگ و جنس و قیمت و انتخاب لباسهای کمد اتاقمان حرف بزنیم و دلیل انتخابهای شخصیمان را به روابط انسانی رج بزنیم. از رنگ و بوی گلدانهای روی رف پنجره بگوییم. اینکه مثلا هر یک برایمان چه حال و هوایی را زنده میکنند. اسم هر کدامشان چیست. مرد است یا زن. دختر است یا پسر. هرکدام چه اخلاق و عاداتی دارند. و نهایتا قصه عاشقانهمان با یکیشان را بگوییم که سوگولی بوده، زیبا بوده، و یک روز ناغافل دیدهایم که پژمرده است، برگهایش یکییکی ریخته و حالا دلشکستهایم.
اصل در نویسندگی، روابط انسانیست. یک نویسنده در نهایت از دنیایی انسانی که در آن میزید دم میزند. اگر جورج اورول از حیوانات مینویسد، ارتباطات تنگاتنگ انسانها را هدف قرار داده. اگر غلامحسین ساعدی از بَیَل و عزادارانش میگوید، جامعهای بزرگتر را نشانه رفته است. یکی از نویسندههای خوب با تشبیههای مثالزدنی، بیشک موراکامیست. هاروکی موراکامی در داستاننویسی، به دلایل فراوان سادهنویس زبردستیست. در روایتی صادقانه، قصهای پرمعنا میسازد. معنایی که بیشک از ترفند تشبیه بسیار وام گرفته است. میتوان خیلی راحت در دنیایی که میسازد قدم زد. ماهیهای پرنده، پختن و خوردن اسپاگتی بهتنهایی، رنگهای ازدسترفتهی رفاقت و خوابهای آشفتهی آدمها، همه و همه خواننده را به برداشت و شهودی شخصی سوق میدهند.
تشبیه، ابزاری قدرتمند است. به نویسنده اجازه میدهد صریحتر حرف بزند. مخصوصا در جوامعی که مطبوعات دچار ممیزی و سانسور هستند، تشبیه راه فرار خوبی به حساب میآید. شاید حتی بهترین راه است برای گفتن حرفهای تابو. از خاطرات شخصیمان با همکلاسهای دوران دبستان بنویسیم و منظورمان جامعهای بزرگتر باشد که بعدها در آن زندگی کردهایم. این قدرت تشبیه است؛ كارى كه هیچ کلام مستقیم و پرطمطراقی از عهدهاش برنمیآید. در ظرف قصهگویی می شود دنیایی را بنا کرد که پیرنگی قوی اما هزاررنگ دارد. هزاران رنگ به تعداد ذهنهای زیبای خوانندگانش.
🐛قـسمت پنجـم
در جلسهی پیش، از معنا گفتیم و اینکه چطور تشبیه میتواند در القای معنایی که در ذهن داریم کمک کند. از دیگر ترفندها برای وارد کردن معنا در کلام، غیرمستقیمگوییست: به در بگوییم تا دیوار بشنود!
هر نویسندهای دوست دارد خوانندهاش را قانع کند. دوست دارد بگوید این است، ببین! و حرفش را مثل یک میخ فرو کند توی سر مخاطب. حتی اگر راجع به موضوع و مفهومی اطمینان نداشته باشد، تلاشش این است تا خواننده را هم دچار همان شک کند. گرفتار همان بهت، همان اندوه، انگیزه، هیجان یا هوس. برای همین، یک رمان هزار صفحهای مینویسد تا حرفش را بزند. صد سال تنهایی را مینویسد تا سایهی تنهایی انسان را به تصویر بکشد. خوشههای خشم را میپروراند تا از حس مالکیت و تکاپوی همیشگی برای بقا بگوید. ولی مسالهی اصلی، نوع بیان ماجراست. اینکه چطور نویسنده بمانیم و واضع نشویم. چطور نصیحت نکنیم، چطور غذا را لقمه نگیریم و حاضر و آماده، در دهان مخاطب نگذاریم. این همان چالشیست که نویسندههای تازهکار با آن دست و پنچه نرم میکنند. این دو جمله را با هم مقایسه کنید:
- وقتی رسید، فهمید ستاره برای همیشه رفته است. چون دید جای قاب عکسهایشان روی دیوار خالیست. آرام بر لبهی تخت نشست و به یک سفیدی بیمرز خیره شد...
- وقتی رسید، همه جا را دنبال ستاره گشت. و بعد دید روی دیوارها جای قاب عکسهایشان خالیست. آرام بر لبهی تخت نشست و به یک سفیدی بیمرز خیره شد...
دو توصیف متفاوت از یک ماجرا، با اختلافی ظاهراً جزئی. ستاره برای همیشه رفته، و دیگر برنمیگردد! ولی در توصیف اول، نویسنده همه چیز را فاش میکند. دیگر جایی برای حدس و گمان نمیگذارد. ولی در توصیف دوم، خواننده حدس میزند که به احتمال خیلی زیاد او رفته است. چارهی دیگری جز این حدس ندارد. این محتملترین اتفاق ممکن است. و خواننده این بازی را دوست دارد. اینکه جزئی از این تلاش فکری باشد، و هر چند آسان و دستیافتنی، چیزی را کشف کند لذت میبرد.
کار نویسنده، جایگذاری دوربین است. دوربین را در کنجی مناسب بکارد و برود رد کارش. همین! توضیح، کار نویسندهی خوب نیست. هنر او، چیدمان المانهاست. جوری بچیند که خواننده به ناچار به سمتی که باید رهنمون شود. یک چرخش اسب، دو حمله از فیل، یک رخ از روبهرو و چند قدم از سرباز و در نهایت، کیش و ماتی که ناگزیر است! فرق پایانهای باز، که تعلیق خوبی ایجاد میکنند، با نوشتههایی که چفت و بست مناسب ندارند ولی ادعا میکنند که پایان باز دارند، مثل تفاوت کیش خالی دادن و کیش و مات است. از داستانهای مثالزدنی در کاربرد چنین چیدمان استادانهای، میتوان داستان لاتاری اثر شرلی جکسون را به یاد آورد که خواندنش به شدت توصیه میشود.
در یک نوشتهی سادهی خوب، تشبیه و کلام غيرمستقیم، از هم جدا نیستند. میتوانند دست در دست هم معنا را هر چه هنرمندانهتر در کلام مستتر کنند و به روایتمان قوام و قوت بیشتری بخشند. در هفتههای دیگر، از عناصر و ترفندهای دیگر سادهنویسی بیشتر صحبت میکنیم.
🍋قـسمت ششم
در جلسات قبل، مبحث سادهنویسی را با تعریف المانهای اساسیاش شروع کردیم: صداقت، قصهگویی و معنا. صداقت را تعریف کردیم و گفتیم صادقانه نوشتن دقیقاً يعنى چه. تعریفی که شاید آنقدرها سیاه و سفید نباشد. خط باریکیست میان آنچه میخواهیم دیگران بدانند و چیزهایی که دوست داریم تا همیشه برای خودمان نگه داریم. فاصلهایست میان سانسور نکردن واقعیت و محافظت از حریم شخصی. شاید بهترین تعریف برای صداقت، یک حس خوشایند باشد. یک نوع اعتماد که به واقعی بودن حرف نویسنده پیدا میکنیم. متن زیر را با هم بخوانیم:
“خیلی خوشم میآید که بنشینم توی سینماهای ارزان آمریکا که مردمش با تماشای فیلم، الیزابتی زندگی میکنند و الیزابتی میمیرند . توی خیابان مارکت یک سینما هست که آنجا با یک دلار میشود چهارتا فیلم دید. اصلاً اهمیتی برایم ندارد که فیلمهایش خوب است یا بد . من که منتقد نیستم. فقط دلم میخواهد فیلم تماشا کنم. همین که چیزی روی پرده تکان بخورد برایم بس است..."
این شروع داستان کوتاهیست به نام “شرکا”، اثر ریچارد براتیگان. نویسنده سرشناس معاصر امریکایی ترجمه علیرضا طاهری. بیشتر شبیه شروع یک متن از یک وبلاگ است. یا یک صفحه از یک دفترچه خاطرات شخصی. چیزی لابهلای کلماتش هست که دوستداشتنیاش میکند. پل میزند بین نویسنده و خواننده. همان اعتمادی که حرفش را زدیم. اعتمادی که اساس سادهنویسیست؛ که اگر به وجود آید آن وقت دیگر ریش و قیچی دست اوست و میتواند هر حرفی را، هر عقیدهای را لابهلای کلماتش نقش بزند و بگذارد جلوی چشم خوانندهاش.
ریچارد براتیگان در همان شروع، با استفاه از عبارت “خیلی خوشم میآید…” از ادبیات پرطمطراق دور میشود. یک پسند عامیانه لابهلای کلمههاست که باعث جذب مخاطب حداکثری میشود. از این که ارزان بودن سینما و فیلمهای الیزابتی را دوست دارد، خوشمان میآید. جایی توی دلمان تحسینش میکنیم. از این که از گفتنش ابایی ندارد و حرفهایی را میزند که کمتر جایی میشنویم، لذت میبریم.
درست است که برای دستیابی به صداقت، سانسور کلامی باید به حداقل مقدار ممکن برسد. ولی این عدم خود-ممیزی نویسنده، به معنای دقیق آن چه در تعریف نان- فیکشن (ناداستان) میشنویم، نیست. این که باید همه چیز مو به مو اتفاق افتاده باشد. در سادهنویسی، ما با یک رویهی کلامی مواجهیم، نه یک فرم از نوشتار. متنی که از اصول سادهنویسی پیروی میکند، میتواند جستار، داستان کوتاه، رمان یا هر چیز دیگری باشد. میتوانیم ترکیبی از تخیل و واقعیت را به کار ببریم. مکانهایی را که تا به حال رفتهایم ترکیب کنیم و فضایی تازه خلق کنیم، اسامی مستعار به کار ببریم و شخصیتهای جدید بیافرینیم تا حریم شخصی را حفظ کنیم. در سادهنویسی مجازیم، در اتفاقات موجود دست ببریم و این الزاماً چیزی از صداقت کلام کم نمیکند.
از مثالهای دیگر در سادهنویسی، جوآن دیدیون، جستارنویس امریکاییست. خواندن نوشتههایش مثل دست برد زدن به یک به دفترچه خاطرات شخصی است. شفاف و بیپرده. متن زیر را که برگرفته از متن یک سخنرانی، منتشر شده از او در نیویرک تایمز، با ترجمه فرزانه قوجلو است با هم بخوانیم:
“البته که عنوان این سخنرانی را از جرج اُرول دزدیدم. یک دلیلش این بود که از طنین صدای واژهها خوشم میآید: چرا مینویسم (Why I Write) سه کلمهی کوتاه و بدون ابهام که در صدایی سهیماند، یعنی این صدا:
آی (Why)
آی (I)
آی (Write)
نوشتن از بسیاری جهات وقتی است که میگوییم “من”، وقتی است که خودمان را بر دیگران تحمیل میکنیم، میگوییم به من گوش کنید، راه و رسم مرا ببینید، فکرتان را عوض کنید…
🪽قـسمت هـفتم
چرا و چطور مثلث سادهنویسی دقیقاً سه راس دارد؟

چرا ترکیب صداقت و قصهگویی، صداقت و معنا، یا قصهگویی و معنا کافی نیستند؟ بیاید به هر یک از این ترکیبها جداگانه نگاهی بیندازیم.
مثلاً یک دلنوشته را در نظر بگیرید؛ مثل خیلی از نوشتههای وبلاگی، فیسبوکی، اینستاگرامی، توییتری...
“دلم لک زده برای یک لیوان چای و خونهی مادربزرگ که کنارش بنشینم و برای لحظهای خستگی در کنم. چشمهام رو ببندم و واسم مثل اون روزا دوباره قصه بگه..“
این نوشته سرشار از صداقت است؛ از اعماق قلب نویسندهاش میآید و برای صمیمیتی در گذشته دلتنگی میکند. نقبی هم میزند به خانهی مادربزرگ و یک خاطرهی قدیمی. یعنی دو المان صداقت و قصهگویی را تا حدود زیادی دارد، ولی کافی نیست. معنایش شخصیست. برای خودش است! حلقهای میان خاطرهی نویسنده و چیزی بزرگتر، مثل یک دغدغهی جمعی وجود ندارد. خیلی زود فراموش میشود. پس در تعریف و هدف ما از سادهنویسی نمیگنجد.
حالا نوشتهای را در نظر بگیرید که صداقت و معنا را ترکیب کرده باشد: یک شعر پرمایه یا یک متن فاخر. مثلاً نوشتهی زیر از سید علی صالحی:
“اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله میدیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلاً یعنی ما!
کاش میدانستیم
هیچ پروانهای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمیآورد”
کلام این شعر صادقانه و ناب است. صمیمیتی ما را به کلام وصل میکند. دوست داریم تا انتهایش را بخوانیم و بدون تردید سرشار از معناست. در یاد میماند. از اشتباه ما و دستهای خالی و دلهای پر میگوید، از پروانه و پریروز پیلگی و فراموشی. ولی کافی نیست. در تعریف ما از سادهنویسی نمی گنجد. چرا؟ چون قصهای در میان نیست. نویسنده یا شاعر روایتی برای تعریف ندارد. ما در این جا با یک ماجرا سر و کار نداریم. شخصیتی وجود ندارد که دنبال کنیم، تا پیگیر شویم، برویم و ببینم آخرش چه شد.
متن زیر از ارنست همینگوی را با هم بخوانیم:
"پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاکآلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچهها از روی آن میگذشتند. گاریها که با قاطر کشیده میشدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا میرفتند، سربازها پرهی چرخها را میگرفتند و آنها را به جلو میراندند. کامیونها بهسختی به بالا میلغزیدند و دور میشدند و همه پل را پشت سر میگذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهایشان میرسید به سنگینی قدم بر میداشتند. اما پیرمرد همان جا بیحرکت نشسته بود، آنقدر خسته بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد."
ترکیبی کمنظیر از قصهگویی و معنا. روایت جزءبهجزء صحنه و اتفاقها برای رسیدن به یک معنای ماندگار، مثل خیلی از داستانهای خوب دیگر.
نوشتههای سلینجر، کتابهای اشتاین بک، بعضى داستانهای گلشیری، احمد محمود، صادق چوبک را در نظر بگیرید. اینها بدون تردید اساتید قصهگویی هستند. روایت دقیق و بینقص چیزها، آدمها، مکانها. معنا نیز در دل نوشتههاشان نهفته و جاریست. ولی اینها نیز در تعریف ما از سادهگویی نمیگنجند. چرا که صداقت (صمیمیت) در نوشتهها به آن مفهومی که تعریف کردیم کمرنگ است. صداقت، به معنای ارتباط با مخاطب حداکثری. مثل نامه نوشتن یا درددل برای یک دوست، روایتی رودررو و بیپرده. روایتی که نه ضرورتاً، ولی اغلب با بهرهگیری از راوی اول شخص و بدون شخصیتپردازیهای جانبی میسر میشود.
به عنوان تمرین برای جلسههای بعدی، به نوشتههای قبلیمان سر بزنیم. ببینیم دقیقاً چه المان یا المانهایی از سادهنویسی را دارا هستند. کدامها را ندارد. کدامها در آنها کمرنگ و کممایه است و چطور می شود تقویتش کرد. یادمان نرود که حتماً به مثالهای خوب سادهنویسی از ریچارد براتیگان، موراکامی، جوآن دیدیون، شل سیلوراستاین و وودیآلن سر بزنیم.

🪼قـسمت هـشتم
نوشتن از نگاه اول شخص، اولین گزینهی هر نویسنده است. کشف زاویههای جدید از زندگی و رویدادهایش و خلق شخصیتهای تازه، هر کاری را غنا میبخشد؛ ولی برای سادهنویس شدن و ماندن، نگاه اول شخص، دوربین اصلی است. نوشتن با نگاه اول شخص، نه تنها آسانتر است که به صمیمیت کلام هم کمک فراوان میکند. مثالهای پایین را با هم بخوانیم.
۱. “گاهى زندگى صرفاً به قهوه بند است و به همانقدر نزديکى که در يک فنجان قهوه مىگنجد. يک وقتى من يک چيزى دربارهی قهوه خواندم. مىگفت قهوه براى آدم خوب است؛ همهی اندامها را تحريک مىکند
.
.
مىدانستم يک سال طول میکشد تا آب جوش بيايد. ماه اکتبر بود و آب توى ظرف هم خيلى زياد. مشکل اين بود. نصف آب را خالى کردم توى لگن ظرفشويی... “
قهوه، ریچارد براتیگان
۲. “به فروشگاهی که لوازم آشپزخانه میفروخت رفتم و یک تایمر آشپزخانه گرفتم با یک قابلمهی آلومینیومی، قابلمه آنقدر بزرگ بود که میشد یک سگ گله را داخل آن حمام کرد...”
سال اسپاگتی، هاروکی موراکامی
۳. “کارآگاه خصوصی بودن هم مصیبتی است . آدم از صبح تا شب باید با هزار جور جانور سروکله بزند. به همین دلیل، وقتی آن مردک حیفنان ورد بابکوک سرش را انداخت پایین و به دفترم آمد تنم مورمور شد.
گفت : ” کایزر؟ کایزر لوپوویتس؟ ”
کارگاه افادهایها، وودی آلن
در همهی این خطوط، بهروشنی نویسنده را در جایجای ماجرا میبینیم. حتی اگر شک داشته باشیم که شخصیت اصلی دقیقاً چه کسیست یا نامش چیست، باز هم میتوانیم بهآسانی تصور کنیم که خود براتیگان دارد از لذت نوشیدن قهوه میگوید. موراکامی را تصور میکنیم که روزی در آشپزخانهی خانهاش، مشغول پختن اسپاگتی بوده، یا وودی آلن است که روبهرویمان نشسته و دارد از یک جور گرفتاری کاری حرف میزند.
در روایت اول شخص، شما، قهرمان داستان میشوید. و خواننده مجاب میشود تا دنیا را از دریچهی چشمان شما رویت کند. اگر به هر دلیلی راحت نیستید، یا ترجیح میدهید، میتوانید نام و لقب و سن و قد و وزن و ملیت و جنسیتی متفاوت از خودتان بیافرینید. میتوانید نقاب بزنید. دروغ بگویید. ایرادی ندارد. این دروغیست برای بیان گویاتر حقیقت. این کار همهی نویسندههاست. اگر چه زاویهی اول شخص، مثل دوربین دانای کل، مسلط به تمامی اتفاقات دنیا نیست، ولی برای سادهنویسی کافیست. دنیا را به همان اندازهای نشان میدهد که باید، و این “همه چیز را نداستن”، قسمتی از صداقت کلام است.
سادهنویسی یک تیغ دولبه است! یک لبهاش زرد نویسیست و لبهی دیگرش، سهلِ ممتنع نوشتن، که همان هدف نهایی ماست. ممکن است تیرمان بارها و بارها به خطا برود. ممکن است متهم شویم به گل درشت و توخالی و دلنوشتهنویسی! ولی ناامید نمیشویم. اگر از ابتدای راه، این سطور و ستون را دنبال کردهاید به این دلیل است که علاقهای کم و بیش به سادهنویسی در شما وجود دارد. مثالهای بالا را به خاطر بیاورید. نویسندههای بزرگش را. فرموله کردن و ایجاد دستورالعمل برای هر نوع نوشتاری، تنها بعد از خلق آن ممکن است. فقط میشود بعد از نگارش یک رمان یا داستان کوتاه یا شعر زیبا، تحلیل و نقدش کرد و چراییاش را به بحث گذاشت. پس شجاعت داشته باشیم. بیشتر بخوانیم، بیشتر بنویسیم و عشقبازی کنیم.
🫐قـسمت نهم
در یادداشت قبل، از یک مثال خوب سادهنویسی نام بردیم: داستانی از شرمن الکسی. البته بگویم که عنوان داستان درست ترجمه نشده بود. عنوان اصلی هست: What You Pawn, I will Redeem*. کلمه Pawn در انگلیسی به معنای گرو گذاشتن است، یا قرار دادن وثیقه. مغازهایی هم هستند به نام Pawnshop که در ازای امانت گرفتن وسایل شخصی مردم، به آنها وام میدهند. مثلاً پول نقد و اینها. بیایید اسم داستان را اینطور ترجمه کنیم: “چیزی را که تو گرو میگذاری من پس میگیرم” . ترجمهی صحیح عنوان یک داستان، به فهم بهتر چیزی که منظور نویسنده است کمک میکند. اصلاً خیلی وقتها، اسم یک داستان یا رمان، چکیدهی “معنا”ی آن است. اما داستان “چیزی را که تو گرو میگذاری من پس میگیرم” چه میخواهد بگوید؟
راوی اول شخص داستان (خود نويسنده) یک سرخپوست است. سرخپوستها چندان پیشینهی خوب و صمیمانهای با سفیدپوستهای آمریکا ندارند. این را با کمی مطالعهی تاریخی خیلی راحت میشود فهمید. در شروع داستان هم در همان یکی دو پاراگراف اول، نویسنده چند جملهی کنایه آمیز نثار سفیدها میکند:
“سرخپوستها هم باید تمام زورشان را بزنند که رازهای زندگیشان دست این سفیدهای فضول نیفتد... “
“من به یک عبارت، سند زندهی بلایی هستم که استعمار سر ما رنگیها آورده...“
“خیلی خوب میدانم که بهترین راه سر کردن با سفیدها سکوت است...“
ولی اینها فقط کمی مقدمهچینی است. معنا هنوز آنقدرها واضح نیست. اگر سری به انتهای داستان، به آخرین خطوط بزنیم، همه چیز روشن میشود:
“لباس مادربزرگم را گرفتم، زدم بیرون. میدانستم آن تکه منجوق زرد تکهای از وجود من است. میدانستم اصلاً خودم، کموبیش، همان منجوق زرد هستم...“
یا جایی در وسط کار میگوید:
“ به خودم گفتم یعنی ممکن است اگر لباس رقصاش را پس بگیرم، مادربزرگ دوباره زنده بشود؟”
این سطور، تمامی معناست. همان چیزیست که نویسنده برای گفتنش، داستانی چنین زیبا آفریده. او میخواهد لباس عروسی مادربزرگ را - که نه فقط لباس، که میراث شادمانی آبا و اجدادیاش است - پس بگیرد و چیزی را که سالها پیش از او دزدیده شده و گرو گذاشته شده، دوباره از آنِ خود کند.
بعد از یکی دو پاراگراف اول، شرمن الکسی دست به کار میشود و حول همین معنا، شروع به روایتی صادقانه میکند:
“تمام ماجرا از سر ظهر شروع شد...“
این که نویسنده، از همان ابتدا شخصیتهایی مثل “جکسون”، “رزشارون” و “جونیو” یا شیئی سمبولیک مثل لباس عروسی مادربزرگ را در ذهن داشته، بعید است. حداقل درکش آسان نیست. بیاید حدس بزنیم که در ابتدا عصارهی اولیهی معنا، که بازپسگیری هویتی گمشده است، تشکیل شده بوده و بعد همه چیز حول آن، به آرامی و تدریجاً شکل گرفته. مثلاً مدت زمان بیست و چهار ساعتی که جکسون برای به دست آوردن نهصد و هفتاد و چهار دلار باقیمانده تلاش میکند، همهی اتفاقهای بار سرخپوستی بیگ هارت، یا ماجرای دختری که دوستش دارد و پلیس مهربانی که روی ریل راهآهن پیدایش میکند، همه و همه حول محور باز پسگیری لباس مادربزرگ میچرخد. حول معنا! نویسندهی زیرک داستان بهخوبی میداند که این تلاش فردی قهرمان داستان برای از رهن درآوردن لباس است که دوستداشتنیاش میکند:
“ولی من میخواستم بازی را ببرم. میخواستم واقعاً به دستش بیارم“
پس گزینههای سهلالوصل دیگر، مثل صدا زدن پلیس را از ذهن مخاطب خط میزند:
“گفت: باید پلیس خبر کنیم
گفتم: نمیخواهم این کار را بکنم. الان دیگر قضیه، یکجورهایی رو کم کنی خودم شده. باید تو این مبارزه برنده شوم و لباس بشود مال من“.
اگر چه کلام نویسنده در ابتدا با سفیدپوستها کنایهآمیز است و نقطهی مقابل بازپسگیری این میراث هم یک فروشندهی سفیدپوست است، ولی قهرمان، در انتها با همه چیز و همه کس به صلح میرسد:
“هیچ میدانستید چند تا آدم نازنین تو این دنیا زندگی میکنند؟ آن قدر زیادند که نمیشود شمرد.“
و در آخر، در آرامشی خیالانگیز، با گذشتهی تقریباً فراموششدهاش در خیابانی به وسعت جهان، جشنی جاودانه به پا میکند:
“مردمی که تو پیادهرو بودند ایستادند. ماشینها ایستادند. شهر ایستاد. همه نگاهم میکردند که با مادربزرگم میرقصم. خود مادربزرگ بودم که میرقصید.”
🪷قـسمت دهـم
چرا دیگران باید نوشتهام را بخوانند؟ این سوال صادقانهایست که هر نویسنده بهتر است گاه به گاه از خودش بپرسد. در سادهنویسی، صداقت و قصهگویی، به چنین سوالی پاسخ میدهد، و بهکارگیری مناسب آنها، به جذب مخاطب بیشتر کمک میکند. ولی سوال اساسیتر چیز دیگریست:
“چرا دیگران باید نوشتهام را به خاطر بسپارند؟”
نویسندههای زیادی را میشناسیم که شیرین و روان مینویسند، کلمات و عبارات فوق العادهای به کار میبرند، طنز بهجا، توصیفات نافذ و ذهنی خلاق دارند ولی بلافاصله بعد از خواندن، فراموششان میکنیم. حتی نمیتوانیم بهراحتی یک یا چند تا از یادداشتها و داستانهایشان را به یاد آوریم. چرا؟ چه چیزی باعث ماندگاری یا ناماندگاری یک اثر میشود؟
داستان “شازده کوچولو”ی دوسنت اگزوپری را به خاطر بیاورید. داستانیست از ارتباطات انسانی. عشق، تنهایی، دلتنگی و دلبستگی. موضوعاتی که ورای هر زمان و مکانی میتوان خواند و فهمید و تجربه کرد. داستان، “لافکادیو”ی شل سیلور استاین را لابد خواندهاید. داستان یک شیر که از جنگل دور میشود و در سودای ثروت و شهرت به شهر میرود تا برای یک سیرک کار کند. در نهایت، بعد از گذشت سالها، وقتی کامیاب شد، و هر آنچه خواست به دست آورد، یک روز وقتی با شکارچیهای دیگر برای شکار به جنگل برمیگردد، تلنگر بزرگی میخورد. نمیداند عضو کدام گروه است. شیر است یا شکارچی شیر! مفاهیمی اینچنینی، وابسته به یک شخص خاص نیست. سن نمیشناسد. زمان ندارد. مال کشور و فرهنگ خاصی نیست. و در مقابل، متنهای ناماندگار، آب رواناند. جنبهی مناسبتی دارند. برای یک روز یا شخص خاص نوشته شدهاند. برای خانواده و فامیل و دوستان، و بیشتر به درد فضای گذرای مجازی میخورند.
تنها راه عمیق شدن در معانی والاتری از زندگی، خود زندگی است. دستیابی به مفاهیم عمیق در نوشتار، احتیاج به یک واکاوی درونی دارد. گذر از لایههای سطحیتری که پیش روی ماست برای رسیدن به چیزی ورای آن. هرچند این اتفاق شخصی است و لازم است تا هر کس راه خود را بپیماید، ولی هر آنچه عرض زندگیمان را بیشتر کند، مفید خواهد بود. سفر کردن، خواندن تاریخ، دیدن فرهنگها و سردرآوردن از رسم و رسوم دنیا احتمالاً به کارمان بیاید.
جان اشتاین بک میگوید “اگر نویسنده بداند چه میخواهد بگوید، لاجرم شیوهی بیان آن را هم خواهد یافت”. دانستن این که چه میخواهیم بگوییم، همان دانهای است که در هستهی کلام نهفته است. دانهایست که دشوار و جانفرسا، ولی یافتنیست. و آن زمان که پیدا شد، آبیاری و نگهداری لازم دارد.
یک مثال خوب دیگر از سادهنویسی، داستان کوتاه “مردی با کت قهوهای” ست. داستانی کوتاه از شروود اندرسون. تاریخنگاری جوان، که اگرچه در نوشتن پر سروصداترین اتفاقات تاریخ تبحر کافی دارد، از بیان سادهترین و عمیقترین مفاهیم زندگی شخصی خود عاجز است. که به کاربرد زیرکانهی معنا در دل داستان توجه کنیم.
🫧قـسمت یازدهـم
در یادداشت قبلی، از یک مثال دیگر سادهنویسی گفتیم: از “مردی با کت قهوهای”، داستانی از شروود اندرسون. نام اثر، بهتنهایی قابل تامل است. اولین سوالی که به ذهنمان میرسد این است که مگر یک لباس، خصوصیتی دائمیست؟ مگر یک ویژگیست که نتوان از تن جدا کرد و بشود از آن صفت ساخت؟
“من هیج وقت نمیتوانم خودم را از خودم جدا کنم.
کتی قهوهای بر تن دارم که نمیتوانم آن را از تنم دربیاورم...”
در حقیقت کت قهوهای، همان خودیست که مرد جوان تاریخدان نمیتواند از آن جدا شود. تمثیلی که بنمایهی داستان است.
در نگارش داستان، دوربین اول شخص، “صداقت” ایجاد میکند. در نوع بیان مطالب و توالی اتفاقات، “قصهگویی” به کمک نویسنده میآید. اما آنچه فوت کوزهگری اندرسون است، ارائهی “معنا” است. راوی دارد از ناتواناییاش در فهم و بازگویی مشکلات زندگی شخصی و رابطهی عاشقانهاش میگوید. همین. داستان، معنای عجیب و غریبی ندارد. ساده است. اما نحوهی چینش اِلِمانِ معنا در آن است که هنرمندانهاش کرده. در چنین چینشی، دو نکته قابل بررسیست:
۱. ارائهی تدریجی اطلاعات: اینکه در ابتدا نمیدانیم زندگی خصوصی مرد تاریخدان از چه قرار است، نمیدانیم همسرش او را ترک گفته، ولی آرام آرام و با شروع روایت و در لابهلای سطور اطلاعات تاریخیای که از جلوی چشمانمان رژه میروند، این دانستهها به ما تزریق میشود.
ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت
اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت
و جالب این که در نهایت هم این را نمیفهمیم که چرا همسرش او را ترک گفته! و یادمان نرود که دلیل این جدایی، در بنمایهی اصلی داستان تاثیری ندارد.
۲. ایجاد تضاد میان مفاهیم: نویسنده میان نظم و کوبندگی و اهمیت بهظاهر زیاد وقایع تاریخی، میان عظمت و شکوه اسکندر، ناپلئون و ژنرال گرانت و لطافت و کوچکی یک رابطهی عاشقانه، تضادی ظریف پدید آورده است. تاریخدان جوان آنقدر سرش میشود که تا به حال چندین جلد کتاب تاریخی نوشته، از بزرگترین سرداران و رزمها و فتوحاتشان روایت کرده، ولی از درک اینکه چرا همسرش او را ترک گفته و از اینکه چرا تنهاست، عاجز است.
بر تن داشتن “کت قهوهای” همان در خود ماندن و پوسیدن و درجازدن است. لباسی همیشگیست که رنگی چندان شاد و زنده ندارد. و در نهایت، راوی داستان امیدوار است که روزی بتواند نه با کسی دیگر، که با خودش حرف بزند. نه کتاب، که وصیتنامهای بنویسد.
□
در پایان، به چند المان سادهنویسی در داستان “مردی با کت قهوهای”، با ترجمهی شادمان شکروی اشاره میکنیم:
- داستان با طرح چند سطر از سرفصلهای تاریخی شروع میشود، تا ذهن مخاطب کمی تیز شود! و سپس، نویسنده قصهای شخصی میگوید. از خودش، از همسرش، از محل زندگی و چی و چی..
- پدرم یک نقاس سادهی ساختمان بود. او به اندازهی من در این دنیا پیشرفت نکرد (کنایه به مفهوم پیشرفت و ایجاد تضاد)
- کتابهایم همچون سربازان وظیفهشناس، شق و رق در قفسههای کتاب ایستادهاند (صفاتی که از آنها برای ایجاد تضاد با وضعیت فعلی خود نویسنده استفاده میشود)
- اتاق ساکت و آرام است، اما درون کتابها، جریانهای توفنده در حال گذر است (ایجاد تضاد)
- چشمهایش از من روی میگرداند. خانه ساکت است. قلم از انگشتانم میافتد (نهایت ابراز عجز و ناتوانی)
- من هیج وقت نمیتوانم خودم را از خودم جدا کنم. کتی قهوهای بر تن دارم که نمیتوانم آن را از تنم دربیاورم (اوج داستان، معنا به نهایت میرسد)
- پیش از این سیصد یا چهارصدهزار کلمه نوشتهام. اما آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ (تلنگری دیگر و تاکیدی دوباره به معنای داستان، که البته ضروری هم نبود)
🪸قـسمت دوازدهـم
برای سادهنویسی باید راحت نوشت. باید آزاد بود. ولی این به معنای ساده بودن سادهنویسی نیست. باید آنقدر متن را بالا و پایین کرد که سادگیِ آن به چشم بیاید. باید آنقدر نوشت و پاک کرد و خواند و غلطها را دید، تا خوانند خیال کند متن در همان تلاش اولیه نوشته شده!
- بعضی چیزها میرود توی مخم، مثلاً همین بوی کباب. این که همسایهها بوی کباب راه میاندازند، به خاطر این نیست که روی مخم کار کنند.. (پیمان هوشمندزاده)
تنوع در محل بهکارگیری فعل و فاعل و جابهجا نوشتن اسامی مکان و زمان، از شروط لازم سادهنویسی است. کلام را محاورهای میکند. ادبیاتزدگی را به حداقل میرساند و دقیقاً مثل این است که کسی دارد ماجرایش را شفاهی تعریف میکند.
- یک نما داشتم که فرهاد، قبل از این که دکمهی کتش را - که در دعوای انزلی کنده شده - بدوزد تکیه میدهد به صندلی و سقف را نگاه میکند. ولی احساس کردم نکند رقتانگیز بشود. نمیخواستم این حس به وجود آید که... (صفی یزدانیان)
متن بالا با به کار بردن “یک نما داشتم...”، در ابتدا و کاربرد “ولی احساس کردم نکند...”، در میانه، صمیمی شده است.
گاهی حتی استفاده از کلمات انگلیسی یا غیر فارسیای که وارد زبان شدهاند، میتواند به کلام صداقت ببخشد:
- انقدر هنرمند خفن و اسم و رسمدار بودند که من احساس کوچکی میکردم. خودم را نمیدیدم. خسته بودم از این همه آرت شو و ایونت و نمایشگاه و چی و چی. که چی بشود. زدم بیرون. رفتم توی کوچه. روی لبهی سیمانی جوی آب کنار خیابان نشستم و آخرین سیگار پاکت را آتش زدم.
- انقدر هنرمندهای بزرگ و مطرح بودند که باعث شوند من احساس کوچکی کنم و خودم را نبینم. خسته شده بودم از اینهمه نمایشگاههای هنری و غیره و ذلک. با خودم گفتم که اخرش چی. برای همین تصمیم گرفتم از آنجا بیایم بیرون و بروم توی خیابان.
متن اول شباهت بیشتری به کلام روزمره دارد، پس به سادهنویسی نزدیکتر است. اینکه فارسی را باید پاس داشت و کلمات فارسی را به انگلیسی ترجیح داد موضوع دیگریست. یادمان نرود که ادبیات از زبان مردم کوچه و بازار وارد کتابها میشود، و نه برعکس.
مثال پایین را ببینید:
- همانطور که داشت مرا نگاه میکرد، دستش را به سمت در گرفت و اشاره کرد که باید بروم. من هم که خیلی خوب می شناختمش، منظورش را گرفتم. مثل سادهلوحها، فکر کردم دارد راست میگوید...
به کار بردن اصطلاحات و عبارات روزانه، باید با احتیاط انجام شود. ضربآهنگ کلام مهم است. ولی استفاده از “همانطور که...”، “من هم که...”، “مثل آدمهای...”، متن بالا را ضعیف کرده است. به خواننده این حس را میدهد که نویسنده، قدرت کافی برای به تصویر کشیدن صحنه را ندارد. و این اضافات، آفت سادهنویسی است. متن بالا را میتوان به چیزی شبیه این متن اصلاح کرد:
- داشت نگاهم میکرد. دستش را به سمت در نشانه رفت که یعنی برو. میشناختمش. میدانستم منظورش چیست. آنقدر ساده بودم که خیال کنم راست میگوید...
در سادهنویسی، زمانها میتوانند حدودی باشند. سن آدمها میتواند تقریبی بیان شود. و این دقیق نبودن، نه تنها ضعف کلام نیست، که عین واقعیت است:
- دیروز پریروز، آدمهای توی دادگاه میخواستند سر در بیاورند که چطوری این آدم بیاعصاب، بیخیال شلیک کردن همان یک دانه گلولهاش شد... (مهدی معارف)
یا گاهی زیرکانه در هالهای از طنز، پنهانش کنیم:
- کتری، من را یاد سعید میاندازد. خوابگاه میرعماد با هم هماتاقی بودیم. دو سده قبل از ما آمده بود دانشگاه و کماکان دانشجو بود (فهیم عطار)
تا جایی که امکان دارد، از پرانتز استفاده نکنیم. پرانتزها باعث مکث کلامی میشوند. غیرمستقیم به خواننده میگوید که نویسنده توانایی گنجاندن همهی اطلاعات را در متن اصلی نداشته است.
نوشتههامان را چندین بار، بلند و شمرده بخوانیم. خواندن، گوش را به ساده شنیدن عادت میدهد و فاصلهی نوشتار و گفتار را به حداقل میرساند.
🪼قسمت سیزدهـم
حروف، کلمات و جملات، نقش نتهای موسیقی را دارند. هر حرف، آوای خاص، هر کلمه وزن مخصوص و هر جملهای، ضرباهنگ ویژهای دارد. جملات کوتاه، کوبنده و جملات طولانی، فرکانس پایینتری را القا میکنند. با بلند خواندن یک متن میتوانیم کلمات ناموزون، جملات طولانی و ضرباهنگهای اشتباه را پیدا کنیم. این دو مثال را ببینید:
(۱)
دوست داشتم نرود. بماند. همینجایی که هست.
دوست داشتم نرود. بماند همینجایی که هست.
(۲)
آب آرام بود و مهربان.
آب آرام بود. مهربان و رونده.
جملات بالا را یکبار دیگر و با صدای بلند بخوانید. به تفاوتی که جایگذاری نقطهی بعد از کلمهی “بماند” در مثال اول ایجاد میکند، توجه کنید. ببینید چطور طول جملات، بار احساسی و میزان قطعیت کلام را تغییر میدهد. به تفاوت تعداد گامها در مثال دوم دقت کنید. به این که جملهی دوم، تعداد گامهای بیشتری از اولی دارد و اینکه چطور بهتر است با جملات پیشین و پسین خود در یک متن هارمونی داشته باشد.
سادهنویسی، بازخوانی دفترچهی خاطرات شخصی ما نیست. “من فکر میکنم...”، “به عقیدهی من...”، “نظر من این است که...“، در شروع جملات، اشتباهی رایج است که نویسندههای تازهکار به دام آن میافتند. همین که شما این سطور را نوشتهاید، به این معناست که اینها فکر و عقیدهی شماست. پس احتیاجی به تکرار و تاکید دوباره نیست. بهکارگیری چنین عبارات اضافی، دو ایراد بزرگ دارد: اول اینکه نوعی عدم اطمینان را در بیان نظر شخصی شما به خواننده القا میکند. دوم اینکه، “من” به عنوان المانی اضافی، وارد سطور نوشته میشود، که برخلاف اصل پشت دوربین ماندن نویسنده است.
گاهی سوال کنید. سوالهای کوبنده و تاملبرانگیز. سوالهایی که نوعی تلنگر است به خواننده. سوالهایی که جوابش در دل نوشته پنهان است.
- میدانستند که کسی از بابت خواندن هدایت خودش را نکشته و میدانستند که ما هم از خواندن بوف کور خودمان را نخواهیم کشت. پس چرا تلاش میکردند که هدایت را نخوانیم؟ (شمیم مستقیمی)
- به وسعتِ کشورم فکر میکنم، به مرزهایی که دارد، به آدمهایی که در آن زندگی میکنند، به تفاوتهای قومی و مذهبی و اندیشهای. چرا دورانِ زندگی کردنِ بدونِ واهمه در کنارِ هم سپری شد؟... چرا سودایِ زندگیِ بهتر در مرزهای دور خانههای کوچکِ ما را خالی کرد و بچهها را از مادرها دور؟ (حامد اسماعیلیون)
از دیگر اشتباهات رایج در سادهنویسی، محاورهای نوشتن است.
- آدما انگار میخوان با این حرفا خودشونو به همدیگه ثابت کنن ولی به خدا اشتباه میکنن...
- نیگا میکردم به همشون و توی کلم هزارتا فکر جورواجور داشتم...
با محاورهای نوشتن فعل و فاعل، هیچ کلامی الزاماً صمیمی نمیشود. یادمان نرود که صمیمیت، از دل عبارات و جان کلام میآید. وابسته به المان “صداقت” است که در یادداشتهای قبلی راجع به آن صحبت کرده بودیم. حواسمان باشد که محاورهای نوشتن، گاهی میتواند باعث سختخوانی شود. میتواند این ذهنیت را به وجود آورد که شما در نوشتن جدی نیستید. و ایراد دیگر اینکه، وقتی همهی جملات یک متن محاورهای باشد، دیگر جایی برای محاورهای نوشتن نقلقولها باقی نمیماند.
اگر به سادهنویسی علاقهمندید، لابد این نوع از نوشتار به کلام ذهنی شما نزدیک است. به این معناست که باید بیشتر به خودتان گوش دهید. به سکوت خودتان. به فاصلهی میان کلمههایتان. باید اجازه دهید، بیدغدغه و وسواس روی کاغذ جاری شوند. به دنبال رعایت قواعد و اصلاح آن نباشید. فقط بنویسید. به قول استفان کینگ*، در مرحلهی اول نوشتن، درها را ببندید. درها را به روی هر نقدی، حتی نقد شخصی خودتان بسته نگه دارید.
🔹 پیشنهادمطالعه سادهنویسی :
یادداشتهای واقعی یک سرخ پوست
🪴قـسمت چـهاردهـم
ساده نوشتن از خودمان شروع میشود. نه از کتابها و کوچه و خیابان. صداییست که از سینه بیرون میآید. درست از همینجا. برای سادهنویسی، باید بیشتر به خودتان گوش دهید. به صدای درون. به لحظات آرامی که خلوت میکنید. اگر گمان میکنید حرفی در حال بیرونریزیست، آرام شوید. هرچه را میکنید موقتاً کناری بگذارید و گوش دهید. در نت گوشی، و یا اگر قلم و کاغذ همراهتان هست، یادداشتش کنید و بهوقت مناسب به سراغش بروید. به قول چارلز بوکوفسکی، تلاش نکنید! منتظر آوای گاهبهگاه پرندهی آبی درون بمانید.
در یادداشت این هفته، چند نکتهی دیگر از سادهنویسی را با هم مرور میکنیم:
از همان اول کار، همهی اطلاعات را یکجا تحویل خواننده ندهید. کنجکاوی او را برانگیزید. مثلاً نگویید:
در یک آسایشگاه مجانین هستم. یکی از پیرزنها همین الان پشت سر من نشسته. کلاه کهنهای به سر دارد که روی آن میوهی پلاستیکی چسباندهاند و چشمهایش مثل مگسِ میوه دودو میزند...
بنویسید:
یکی از آنها همین الان پشت سر من نشسته. کلاه کهنهای به سر دارد که روی آن میوهی پلاستیکی چسباندهاند و چشمهایش مثل مگسِ میوه دودو میزند... (ریچارد براتیگان)
- از مکالمهی درونی استفاده کنید. استفاده از مونولوگها، کلام را شخصیتر میکند. مخاطب به شما نزدیکتر میشود.
با خودم فکر کردم...
به ذهنم رسید شاید...
گاهی اعمال شخصیتها و کارهایشان را به صورت صوتی نشان دهید. تصویرسازی کلامی:
بلافاصله وصل شدم به اینترنت. کلیک!
قطار را دیدم که دارد دور میشود. تلق، تلق، تلق…
گفتم میآیی برویم؟ جواب داد “اوهوم”
گوشهایش را گرفت و پایش را کوباند به زمین... تققق!
در کاربرد دیالوگها دقت کنید. دیالوگها باید کاملاً طبیعی باشند. بلند بخوانید و از خودتان بپرسید آیا واقعاً در زندگی روزمره چنین چیزی میگوییم؟
موتورچی گفت: «نه»
«گفت میخوام ترسش بریزه، میخوام بچهم یه ناخدای حسابی بار بیاد. به باباش گفتم، صاف و صادق دراومدم به باباش گفتم، ناخدا، بچهها هیچوقت اون چیزی که پدرها دلشون میخواد نمیشن. اینو با خودت نیار»
موتورچی گفت: «بچهها هیچوقت اون چیزی که خودشونم دلشون میخواد نمیشن.»
«میشن. کی میدونه، شاید بشن» (ناصر تقوایی)
این فکر را از سر بیرون کنید که چون نویسندهام پس باید مودب،, محتاط و یا ادیبانه باقی بمانم! برای گفتن حقیقت، خلاق باشید. تاثیرگذاری از هر چیزی مهمتر است.
من، میکنم تو را، امشب، شاد. جوری میکنم تو را، امشب، شاد، که هیچکس نکرده باشد تو را، آنجور، شاد. اگر کسی این چند سطر را میخواست به من بگوید، بعد از شنیدن "امشب" اول، فرار میکردم. نمیگذاشتم حرفش را تمام کند... (سهند سامیراد)
قصهگویی را فراموش نکنید. سیر داستانی تنها چیزیست که مخاطب را مجذوب نوشتهتان نگه میدارد. تنها نقطهی اتکای شما با مخاطب است. یک نخ نامرییست که کلمههای یک نوشتهی خوب را تا انتها به هم وصل میکند.
————————————————————
پیشنهاد مطالعهی ساهنویسی : “در رویای بابل”، اثر ریچارد براتیگان
🦪قـسمت پانزدهـم
داستان “خواب”، اثر هاروکی موراکامی، از مثالهای خوب سادهنویسیست. جدای از این که موراکامی، خود سادهنویس قهاریست، داستان “خواب” او، کاربرد استادانهی سه المان صداقت، قصهگویی و معنا را نشان میدهد. سه المانی که استخوانبندی سادهنویسی را تشکیل میدهد. در یادداشت این هفته، بر المان معنا، تمرکز خواهیم کرد.
"این هفدهمین روز پیاپی است که خوابم نمیبرد."
این جملهی آغازین داستان است. شروعی که کنجکاوی خواننده را بر میانگیزد. یادمان نرود که نویسندگان بزرگ، خلاصهی داستان، رمان یا نوشتههایشان را در جمله یا جملات ابتدایی پنهان میکنند!
داستان خواب، روایت زن سیسالهی خانهداریست که با همسر و پسر کوچکش زندگی میکند. همسر او دندانپزشک نسبتاً موفقیست. پسرش اگر چه هنوز سنی ندارد، به پدرش شباهت زیادی دارد. بزرگترین ایراد زندگی مشترک او با همسرش این است که هیچ ایرادی ندارد! داستان، حول محور بیخوابی زن شکل میگیرد. یک بیخوابی که بیخوابی نیست. چیزی نیست که بتوان با قرص خواب، و معالجه به پزشک درمانش کرد. نویسنده از همان ابتدای کار، تکلیف را روشن میکند:
- دربارهی بیخوابی حرف نمیزنم. میدانم بیخوابی چیست.
راوی از دو تجربهی متفاوت از بیخوابی حرف میزند. اولین تجربه، یک خوابآلودگی ناتمام است که خیلی وقت پیش به سراغش آمده و زود برطرف شده است.
- بدنم در آستانهی خواب بود و ذهنم اصرار داشت بیدار بماند.
یک جور عدم هماهنگی میان جسم و ذهن. اما این نوع از بیخوابی آنقدرها اهمیت ندارد. چرا که نویسنده بلافاصله ما را متوجه بیخوابی مهمتری میکند. اسمش را میگذارد “چیزی شبیه بیخوابی”:
- هیچ چیزیم نیست. فقط نمیتوانم بخوابم.
- حتی یک ذره هم خوابم نمیآمد. ذهنم کاملاً شفاف بود.
در ادامه، از گذشته و زندگی کنونی او میخوانیم و نوع ارتباطش با همسر و فرزندش. در مورد همسرش میگوید: “او اصلاً خوشقیافه نیست” و چهرهاش را “عجیب” توصیف میکند.
- البته دلبستهی او هستم. حتی فکر میکنم که دوستش دارم. اما اگر رک صحبت کنیم، از او چندان خوشم نمیآید.
- ما هنوز زندگی شادی داریم. واقعاً اینطور فکر میکنم. هیچ دعوای خانوادگی بر زندگیمان سایه نینداخته. من او را دوست دارم و به او اعتماد دارم.
در مورد خودش میگوید:
- همیشه از اندامم خوشم میآمده، اما از قیافهام هیچوقت راضی نبودهام. قیافهی بدی نیست. اما هیچ وقت از آن خوشم نیامده.
موراکامی در سراسر داستان از “تکرار” حرف میزند. و آن را به شکلهای مختلف، نشانمان میدهد.
- وقتی پسرم خانه را ترک میکند، همان گفت و گوی کوتاه و تکراری میان من و همسرم، میان من و او هم تکرار میشود. من میگویم “مواظب باش”، و او میگوید “نگران نباش”.
- خب زندگی من این است... هر روزش دقیقاً تکرار روز قبل.
- پس از آن که خوابیدن را کنار گذاشتم، دریافتم واقعیت چه چیز سادهایست... فقط خانهداری، فقط یک خانهی ساده... وقتی یاد گرفتی چطور راهش بیندازی، فقط مساله تکرار است. این دکمه را فشار میدهی و آن دسته را میکشی. عقربهها را تنظیم میکنی، درپوش را میگذاری، زمانسنج را میزان میکنی. همین کارها، بارها و بارها.
او در جایجای داستان، از نوشتن و یادداشت خاطرات روزانهاش، وقتی جوانتر بوده، به عنوان یک المان یا کاتالیزور برای تغییر تکرار و دست بردن در تاریخ روزهای تکراری زندگی نام میبرد.
- من قبلاً دفتر خاطرات روزانهی سادهای داشتم. اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش میکردم، حساب روزها و اتفاقها از دستم در میرفت. دیروز میتوانست پریروز باشد، یا برعکس.
در داستان “خواب”، موراکامی بهخوبی نوشتن را در مقابل خواب به تصویر کشیده است.
- وقتی دیگر نخوابیدم، دست از نوشتن خاطرات روزانه هم کشیدم.
اما بیخوابی او چطور شروع شد؟
راوی، بعد از این که شبی به قول خودش، خوابی مشمئز کننده میبیند، از خواب میپرد. او در طول مدت یک ساعت و نیم خواب بعد از نیمه شب، سایهای سیاه و مبهم را در پایین تخت خوابش رویت میکند. یک پیرمرد نحیف با لباس چسبان سیاهی بر تن. که با یک پارچ چینی قدیمی بر پای او آب میریزد. او چند بار از خودش میپرسد:
- آن مرد که بود؟ چرا روی پاهایم آب ریخت؟ چرا باید این کار را میکرد؟
سوالی که جواب روشنی ندارد و کنجکاوی را برمیانگیزد. در ادامه، موراکامی، به گذشتهی راوی نقب میزند. از این که بعد از زندگی با همسرش، دچار روزمرگی شده. این که بدون آن که متوجه باشد، به این شیوه زندگی بدون کتاب عادت کرده است. او در چهرهی همسر و فرزندش، چیزی میبیند که بیزارش میکند.
پیشنهاد مطالعهی ساده نویسی: “خواب”، هاروکی موراکامی، ترجمهی بزرگمهر شرفالدین Sleep - - چاپ شده در مجلهی نیویورکر، ۱۹۹۲
⛈️قـسمت شانـزدهم
در یادداشت این هفته، به ادامهی بررسی “خواب”، اثر هاروکی موراکامی، و کاربرد المان معنا در آن میپردازیم. به جایی رسیدیم که راوی از دیدن چیزی در صورت شوهر و پسر کوچکش، ابراز ناخشنودی میکند. او در مورد همسرش میگوید:
- نمیتوانم از او کوچکترین ایرادی بگیرم. این دقیقاً چیزیست که خون مرا به جوش میآورد.
به صورت پسرم نگاه انداختم... آنچه در صورت خوابیدهی پسرم من را عذاب میداد، این بود که دقیقاً شبیه صورت پدرش بود.
گویی همسر و زندگی زناشوییاش، نمونههایی قالب زده شدهاند! شبیه میوهی بزرگ و خوشرنگ و لعابی که هورمونیست و طعمی که باید را ندارد.
موراکامی، در جایجای داستان از عنصر کتابخوانی، به عنوان نقطهی تقابل راوی با خود سابقش استفاده میکند:
- همسرم روی کاناپه نشست و مشغول خواندن روزنامه شد... (کتاب) آناکارنینا کنار او قرار داشت، اما به نظر نمیرسید متوجه آن شده باشد.
از خواندن دوبارهی رمان "آناکارنینا" میگوید. این که بعد از مدتها دارد دوباره آن را میخواند. این که حالا تنها اندکی از ماجراهای کتاب در خاطرش باقی مانده. از تحلیل دوباره شخصیت اصلی زن رمان، و از چندلایهای بودن کتاب میگوید. گویی خودش را در رمانی که بعد از سالها دارد دوباره میخواند، باز مییابد. همین “چیزی شبیه بیخوابی”، به او درک متفاوتی از واقعیت بخشیده است.
- آناکارنینا را سه بار خواندم. هربار، چیز تازهای کشف میکردم.
- آن من قدیمی، تنها توانسته بود بخشهای کوچکی از آن را دریابد. اما نگاه خیرهی من جدید، میتوانست تا هستهی آن نفوذ کند و آن را بهتمامی دریابد.
در خانهای که راوی زن داستان زندگی میکند، خوردن شکلات قدغن است. کاربرد زیرکانهی یک سمبل دیگر! ولی حالا از زمان ابتلا به بیخوابی، در نبود همسر و فرزندش، شراب مینوشد، شکلات میخورد، آناکارنینا میخواند و خیلی وقتها به شنا میرود.
- نمیدانم چطور توضیح دهم، اما میخواستم با ورزش شدید، بدنم را تضفیه کنم. تصفیه کنم، از چه؟ مدتی به این فکر کردم. از چه تصفیه کنم. نمیدانستم.
زن از هنگامی که دوباره شروع به خواندن کرده و شکلات میخورد، به آرامی درمییابد که پرانرژیتر و زیبا شده شده است. درست بر خلاف چیزی که در شروع داستان در مورد خودش گفته بود.
- برای اولین بار فهمیدم از آن چه فکر میکردم، زیباتر هستم
و نظرش در مورد قیافهی شوهرش به تدریج عوض شده.ب
- مطمئنم وقتی ازدواج کردیم، خوش قیافهتر بود
- مطمئنم که شوهرم در گذر سالها زشت شده است
موراکامی در اینجا به تعبیر استادانهای از روایت بیخوابی دست میزند. راوی داستان، نگران از بیخوابی خود، یک روز تصمیم میگیرد به کتابخانه برود و شروع به مطالعه دربارهی بیخوابی کند. او بعد از ساعتها به این نتیجه میرسد که
- انسانها، ذاتاً نمیتوانند از انگیزشهای فردی پایداری که در زنجیرهی افکار یا حرکات جسمانیشان وجود دارد، رهایی یابند.. خواب به طرز شفابخشی، تمایلات انسانی را خنثی میکند
او از معنای زندگیاش، در تکرار بیحاصل خواب و بیداری میپرسد.
- اگر خواب چیزی جز ترمیم دورهای اجزای فرسوده من نیست، دیگر نمیخواهم بخوابم. دیگر به خواب نیازی ندارم. شاید بدنم تحلیل برود، اما از این پس، ذهنم از آن من خواهد بود.
او بعد از هفده روز و هفده شب، به سختی یادش میآید که خواب چگونه بود. چشمانش را میبندد و تنها یک “سیاهی بیدار” میبیند.
- تا امروز خواب را نوعی مردن میدانستم. اما حالا به این فکر افتادهام که قبلا اشتباه میکردم
در اینجا موراکامی، ما را با ابهامی خلسهوار روبهرو میکند. این که مرز مرگ و بیخوابی کجاست.، و راوی داستانش را در مواجهه با جهانبینی استقرایی آدمهای کوچه و خیابان قرار میدهد.
در سکانس پایانی داستان، زن راوی مثل خیلی شبهای دیگر، وقتی به رانندگی شبانه رفته است، از حضور دو انسان حرف میزند. دو انسان سایهوار که صورتهایشان را نمیتواند ببیند و تلاش میکنند ماشینش را چپ کنند. او از ترس چشمانش را بسته و به خودش اطمینان میدهد که
یک جای کار ایراد دارد. آرام باش و فکر کن .. فقط فکر کن. آرام. یک جای کار ایراد دارد. یک جای کار ایراد دارد. اما کجای کار؟ نمیدانم
و در نهایت، موراکامی داستان را با جملهای در مورد تقلا برای چپ کردن ماشین، و نه از چپ شدن آن تمام میکند:
مردها ماشین را به جلو و عقب تکان میدهند، میخواهند آن را چپ کنند.
پیشنهاد مطالعه: “خواب”، هاروکی موراکامی، ترجمه بزرگمهر شرفالدین Sleep - - چاپ شده در مجله نیویورکر، ۱۹۹۲