چطورساده بنویسیم ؟
پارت دوم 🪴
💕قـسمت هفـدهم
✍🏻علی معتمدی
یادداشت این هفته، ادامهی بررسی داستان “خواب”، از هاروکی موراکامیست. در دو یادداشت قبل از المان معنا حرف زدیم و حالا به بررسی المان قصهگویی میپردازیم.
قصهگویی، در واقع شرح ماجراییست که قرار است مخاطب را سرگرم کند. به او بگوید گوش کن، برایت یک داستان دارم! اگر در وسط قصه، خواننده داستان بپرسد، راستی چرا این اتفاق افتاد؟ و یا چطور از اینجا به اینجا رسیدی؟ به معنای ایراد در قصهگویی ماست.. یک قصهگوی خوب، باید قادر باشد ذهن خواننده را با دلیلی خودساخته از “آ” به “ب” برساند.
خلاصهی قصهگویی در داستان خواب، پاسخ به این پرسش است که برایم تعریف کن چطور هفده روز پیاپی است که خوابت نبرده؟ چطور شروع شد؟ این دقیقاً چهجور بیخوابیست؟ چرا دکتر نرفتهای؟ اطرافیانت راجع به آن چه میگویند؟ اصلا چیزی میدانند؟ و راستی، آخرش چه شد؟
در خواب، راوی که همان زن سیسالهی خانهدار است، داستان را اینطور روایت میکند:
در شروع، از یک بیخوابی هفدهروزه خبر میدهد.
از تجربهی بیخوابی قبلی، و بیخوابی جدیدی که حالا سراغش آمده حرف میزند
از زندگی فعلیاش با شوهر و فرزندش میگوید و احساسی که به آنها دارد
از گذشتهاش و این که حالا چطور زندگی روزانهاش را میگذراند
از دیدن آن خواب مشمئز کننده و شروع بیخوابی میگوید
از نگاهی که حالا به خودش، ظاهرش و حسی که به شوهر و فرزندش بعد از بیخوابی دارد صحبت میکند
از مطالعه و تلاش برای فهم این بیخوابی و ارتباط آن با معنای زندگیاش میگوید
و در پایان، از مواجهه با آن دو شبح در یک گشت شبانه و تلاش آنها برای چپ کردن ماشینش میشنویم
در داستان خواب، با چند فلشبک مواجهیم. راوی از همان اول، داستان را با هفدهمین روزی که خوابش نمیبرد آغاز میکند. و بعد شروع میکند به نقب زدن به گذشته. به این که در گذشته چهجور آدمی بوده و حالا چطور درگیر تکرار زندگیست. ایجاد گسستهای زمانی در داستان، از حال به آینده، از آینده به گذشته، و غیره... به جای یک روایت سادهی خطی، به شرط این که خواننده را دچار سردرگمی نکند، جذاب است.
نویسندهی خوب، خواننده را در وسط ماجرا، با تکگوییهای طولانی، از زبان دانای کل، نقل قول از فلان کتاب یا جای دادن مانیفستهای طولانی سیاسی و اجتماعی خسته نمیکند. چنین کاری، قصهگویی را دچار اختلال میکند و باعث افت میشود. یکی از راههای جلوگیری از چنین افتهای داستانی، ایجاد نقل قول از زبان خود راوی، یا شخصیتهای فرعی داستان است. به این وسیله نویسنده قادر خواهد بود، هم حرف خود را بزند و هم به شخصیتهای داستانش جانبخشی کند. در داستان خواب، در قسمت پایانی که زن سیساله به کتابخانه میرود، در مورد بیخوابی مطالعه میکند و نتیجه را برایمان میگوید، در واقع با عصارهی کلام موراکامی مواجهیم.
- یکی از کتابها به نکتهی جالبی اشاره کرده بود. نویسنده مدعی شده بود که انسانها، ذاتاً نمیتوانند از انگیزشهای فردی پایداری که...
او آن چنان خواننده را تا اینجای داستان سرگرم نگه داشته که حالا میتواند غذای خوب خود را در دهان او بگذارد. حالا میتواند ضربه خود را بزند! البته حواسش هست که این گفتار طولانی نشود، و دوباره زود به قصهگویی برمیگردد.
- از خودم پرسیدم: ”انگیزشها” ؟…
یادمان نرود که قصهگویی، المان سرگرمکنندهی هر داستانیست. این که داستان، خوب از آب در خواهد آمد، این که جذاب و گیرا و باورکردنیست، یا پایان پرکشش و ماندگاری خواهد داشت، موضوع بحث ما در سادهنویسی نیست. یادگرفتن همهی اینها نیازمند آموختن المانهای داستانی، خواندن زیاد و نوشتن فراوان است. نویسندهای که قصهگویی را یاد نگیرد، مخاطب را خسته میکند. حتی اگر داستانش پرمعنا و صادقانه باشد.
—————————————————————-
پیشنهاد مطالعه: “خواب”، هاروکی موراکامی، ترجمهی بزرگمهر شرفالدین Sleep - - چاپ شده در مجلهی نیویورکر،۱۹۹۲
🦋قـسمت هجـدهم
یادداشت این هفته، آخرین بخش از بررسی داستان «خواب» است. داستانی که آن را به دلیل داشتن جنبههای متنوع از سادهنویسی انتخاب کردیم. بعد از گفتوگو دربارهی المانهای معنا و قصهگویی، حالا کمی دربارهی "صداقت" حرف خواهیم زد.
اگر یادتان باشد، در همان یادداشتهای اول گفته بودیم که المان صداقت با نوشتن در مقام اول شخص، ارتباط تنگاتنگ دارد. در حقیقت، نویسنده تا جایی که امکان دارد، از مقام داناییت کل پایین میآید، تا پا به پای شنوندهی داستان، از شک و ترس و تردید و امید و آرزوهای خودش ـ و یا راوی داستانش ـ حکایت کند.
در اولین سطور داستان خواب، راوی درست بعد از اعلان این که هفده روز پیاپی است خوابش نمیبرد، میگوید:
- دربارهی بیخوابی حرف نمیزنم، میدانم بیخوابی چیست.
این جمله به خودی خود، یخ اولیهی داستان را میشکند؛ چرا که جوابیست به آنچه احتمالاً در ذهن شنونده داستان ایجاد شده است: “در مورد چه جور بیخوابی حرف میزنی؟” جملهی دوم داستان خواب، پلی زیرکانه است میان نویسنده و خواننده. در اختیار گرفتن ذهن اوست. انگار روبهروی او نشسته باشد و حالا دارد ذهنش را هدایت میکند.
در پایین به چند عبارت از متن کتاب توجه کنیم:
فقط احساس کردم آنها کاری از دستشان برنمیآید
در آن سرزندگی متعادلی میبینم. مطمئن نیستم چیست. اما احساس میکنم....
به خودم گفتم فقط یک خواب بود....
با خودم فکر کردم حتماً در خلسه بودهام. من هیچوقت چنین حالتی را تجربه نکرده بودم.
نویسنده با بهکارگیری “من فکر میکنم” یا “من احساس میکنم”، پندار درونی خودش را بلند بلند بیان میکند. به نحوی که زبان نوشتار از یک روایت بینقص همهچیز فهم، فاصله بگیرد.
در بعضی دیگر از قسمتهای داستان، سوالها و ابهامات درونی راوی به مخاطب منتقل میشود که باز هم باعث میشود کلام خودمانی شود:
از خودم پرسیدم که آن پیرمرد سیاهپوش که بود؟
چند سال از آخرین باری که این گونه با خیال راحت نشسته بودم و کتاب خوانده بودم گذشته بود؟
یک جای کار ایراد دارد. اما کجای کار؟ نمیدانم.
شکهای راوی، به مخاطب این حس را میدهد که او هم مثل ما خیلی چیزها را نمیداند. یا دست در دست شنوندهی داستان، در پی کشف و فهم ناشناختهها، تا آخر داستان همراه او هست:
دلم میخواست بقیهی (رمان) آناکارنینا را بخوانم. اما از طرف دیگر میخواستم به استخر بروم و شنا کنم.
- یادم نیست در مقاله نوشته بود چه قدر طول میکشد تا شخصی دیوانه شود....
در جایی از داستان، زن راوی از همسرش برایمان میگوید:
همیشه به او میگویم... “مرد خوشقیافهای هستی”. این شوخی سادهی ماست. او اصلاً خوشقیافه نیست.
در جملات بالا، نوعی پنهانکاری از همسر و در عین حال نزدیکی به مخاطب پنهان است. انگار دارد رازی را با شنوندهی قصهاش شریک میشود.
بهکارگیری کلماتی مثل “جالب است”، “عجیب است”، “خب ...”، به خودی خود بار روزمرگی و خودمانی بودن دارد و کلام را بیش از پیش، از کتاب به کوچه میآورد:
جالب است آدمهای مثل او کم پیدا میشوند. بیشتر آدمها مشکل بدخوابی دارند. پدرم یکیشان بود.
- عجیب است، اما این به من در عادتهای جدید شبانهام کمک بسیاری کرد..
- خب این زندگی من است.
و حتی گاهی نویسنده، پرده را کنار میزند و مخاطب را مستقیماً خطاب قرار میدهد:
ترسی نداشتم. کجایش ترسناک بود؟ به مزایانی آن فکر کن!
ممکن است بگویید که این، از نظر زیستی، غیرطبیعیست. شاید حق با شما باشد...
اما راستش را بخواهید، برای من پشیزی هم مهم نیست....
بهکارگیری همه یا برخی مثالهای بالا در نوشتار، کلام را نزدیک، باورپذیر و دوستداشتیتر میکند. و نکتهی آخر این که اگر چه داستان خواب موراکامی، که در این یادداشت به آن رجوع کردیم، یک نسخهی برگرداندهشده به فارسیست، و اگر چه صداقت، المانیست مرتبط با عبارات و الفاظ و ابزار و اصوات زبانی، باید گفت با کمی اغماض میتوان اصول کلی آن را پذیرفت.
پیشنهاد مطالعه: “خواب”، هاروکی موراکامی، ترجمهی بزرگمهر شرفالدین Sleep - - چاپ شده در مجلهی نیویورکر، ۱۹۹۲
🍋قـسمت نوزدهـم
یادداشت این هفته، ادامه مرور نویسندگان سادهنویس ایران و جهان است*. پیشتر از “جووآن دیدیون” حرف زده بودیم، و حالا به یکی از جستارهایش، به نام “اندر مزایای داشتن دفترچه یادداشت”، و بررسی سه المان سادهنویسی در آن میپردازیم.
عنوان جستار، به خوبی گویای موضوع است. مزایای دفترچه یادداشت؟ خب معلوم است. ثبت وقایع، جمعآوری خاطرات، لذت شخصی ... شاید خیلیهامان تا به حال به این موضوع فکر کرده باشیم، و بعد با جوابی دو یا سه کلمهای، تکلیف را مشخص کردهایم و تمام! ولی جوآن دیدین، با همین موضوع ظاهرا ساده، جستاری خواندنی و تامل برانگیز با ۲۸۰۰ کلمه نوشته. چطور؟ با واکاوی، با سفری به اعماق ناخودآگاه و سرزدن به عمیقترین لایههای درونی خودش. درک اصول سادهنویسی، در واقع تلاشی برای رسیدن به چنین قابلیتیست.
صداقت: جووآن دیدیون، جستارش را با یادآوری چند خط از دفترچه یادداشتش شروع میکند. عمومی کردن خصوصیترین چیزها، خود نشان از جسارت نویسنده در مواجهه با خویش دارد:
- نوشته شده است: «آن زن، استل، تا حدودی دلیل جدایی امروز من و جورج شارپ است. کت کثیف و گشاد کرپدوشین، بار هتل، راه آهن ویلمینگتون، ساعت ۹:۴۵ صبح دوشنبه در ماه اوت.»
و بعد در ادامه، از خودش، پرسشهایی میکند. سوال از خود و شک کردن به باورهای قبلی و فعلی، از نمادهای صداقت است. یک خود عریانگری تمام عیار:
- از آنجایی که این یادداشت در دفترچه من نوشته شده است، احتمالا معنایی برای من دارد. مدتی طولانی دربارهاش فکر کردم. اولش اصلا یادم نمیآید که صبح روز دوشنبهای در ماه اوت، در بار هتل روبروی ایستگاه راهآهن پنسیلوانیا در ویلمینگتون چه کار میکردم. منتظر قطار بودم؟ به قطار نرسیده بودم؟ سال۱۹۶۰ بود یا ۱۹۶۱؟ چرا ویلمینگتون؟
سوالهای او، نه تنها درک مفهوم جستار برای خواننده را مبهم نکرده، که باعث میشود ذهن او از چند پاسخ ساده و خشک و خالی در باب مزیت دفترچه یادداشت، فراتر برود:
چرا این یادداشت را نوشتم؟ مطمئناً برای اینکه فراموشش نکنم. اما دقیقاً چه چیزی را میخواستم به خاطر بسپارم؟ چه مقدار از آن واقعاً اتفاق افتاد؟ اصلا اتفاق افتاد؟ اصلاً برای چه دفترچه یادداشت برداشتهام؟
او در ادامه از ترس و تردید و نیمههای تاریک شخصیت خودش پرده برمیدارد:
- من از پنج سالگی حس میکردم باید همهچیز را بنویسم، اما شک دارم دخترم هرگز چنین کاری بکند. او بچهای شاد و پذیرا است، از زندگی شاد است، دقیقاً چنانکه زندگی با او است؛ از بهخوابرفتن نمیترسد و از بیدار شدن هم هراسی ندارد. کسانی که دفترچه خاطرات شخصی دارند، گونه دیگری هستند؛ تنها و ناشاد، کودکانی از بدو تولد گرفتار، با ترسی همیشگی از خسران.
- در حقیقت این نوع نوشتن بیهوده را کلا کنار گذاشتهام؛ در عوض چیزهایی را میگویم که برخی دروغ میدانند.
- گاهی اوقات خودم را درباره علت داشتن دفترچه یادداشت گول میزنم و خیال میکنم از ثبت مشاهداتم صرفهای نصیبم میشود.
قصهگویی: جووآن دیدیون، خواننده را با مطرح کردن چند سوال و پرسشهای گاه و بی گاه خسته نمیکند. در کنارش مثال هم میزند. چند یادداشت را به عنوان مرجع مطرح میکند. از کودکیاش میگوید و این که کی و چطور نوشتن در دفترچه خاطرات را شروع کرده .. فراموش نکنیم، قصهگویی، المانیست که متن را پرکشش و خواندنی نگه میدارد:
- اولین دفتر من را مادرم به من داد. دفتر بزرگی با این پیشنهاد منطقی که نقزدنم را کم کنم و خودم را با نوشتن افکارم سرگرم کنم. مادرم چند سال پیش این دفترچه را به من بازگرداند؛ اولین نوشتهام سرگذشت زنی است که مطمئن است از سرمای شب قطبی خواهد مرد. اما با شروع روز خود را در بیابان ساهارا مییابد و تا قبل از ظهر از شدت گرما میمیرد ..
- شاید خیلی هم حاشیهای نباشد. در حقیقت خانم مینی اس. بروکس و کت رسمیاش، مرا به دوران کودکیام میبرند. گرچه خانم بروکس را هرگز نمیشناختم و تا سی سالگی هم به شهر اینیو نرفته بودم. من در چنین دنیایی بزرگ شدهام: خانههایی پر از عتیقههای هندی، چند تکه سنگ معدن طلا، عنبرِ نهنگ عنبر و سوغاتیهایی که خالهام مرسی فارنث ورس از شرق دور میآورد ..
حتی آن بعدازظهری که جمله را شنیدم؛ ما در تراس رو به دریای خانه او بودیم، شراب باقیمانده از نهار را مینوشیدیم و از آفتاب کمرمق زمستانی کالیفرنیا استفاده میکردیم. زنی که همسرش در شب غرق شدن تایتانیک به دنیا آمده بود، میخواست خانهاش را اجاره دهد و به پاریس نزد فرزندانش برگردد ..
معنا: گفته بودیم که کاربرد معنا در جواب این سوال است که “چرا خواننده باید نوشتهمان را به خاطر بسپارد؟” طرح دغدغههای جمعی و گفتن از دردهای مشترک، نقطه اتصال خصوصیترین وقایع زندگی من، و دیگران است. رمز ماندگار شدن است. یادمان باشد که طرح دغدغه جمعی، هیچ تناقضی با خصوصینویسی و صمیمیت ندارد. به قولی، همیشه عمومیترین نوشتهها، از خصوصیترین خاطرهها میآیند. مهم، پیدا کردن حلقه طلایی اتصال من و ماست. جووآن دیدیون، این چنین بر روی خاطره جمعی خوانندهاش خط میاندازد:
در عمل همیشه چنین هستیم. اما نوشتههایمان از این عادت خارجمان میکنند. هرچقدر وظیفهشناسانه مشاهداتمان را از دنیای اطرافمان ثبت کنیم، مخرج مشترک آنچه دیدهایم، بهوضوح و بی محابا «من» آرامناپذیر است ..
- پذیرشش دشوار است. ما از نظر اخلاقی طوری بار آمدهایم که دیگران را، هر که باشند، جالبتر از خودمان بدانیم؛ یادمان دادهاند متواضع باشیم، روی دیگر سکه ناچیزشماری خود ..
پس حفظ ارتباط ایده خوبی است و اساسا فکر میکنم حفظ ارتباط فلسفه وجودی دفترچهها است. همه ما موقع گفتن این جملات به خودمان تنها هستیم: دفترچه شما به من کمکی نمیکند و مال من هم برای شما فایدهای نخواهد داشت ..
متن کامل این جستار را در وبسایت ناداستان فارسی در لینک زیر، که کوششیست از طرف آزاده هاشمیان، با ترجمه اعظم امراه نژاد بخوانید.
وقتی میگوییم نویسندهای ساده نویس است، منظور سبک و روش کلی نویسندگی اوست، نه این که هیچ وقت نوشتههایی ندارد که ساده نباشد و در تعریف ما نگنجد.
پیشنهاد مطالعه: “اندر مزایای داشتن دفترچه یادداشت”، جووآن دیدیون، ترجمه اعظم امراهنژاد
🫐قسمت بیستم
یادداشت این هفته، ادامه مرور نویسندگان سادهنویس ایران و جهان است*. این هفته، یادداشتی از فهیم عطار، نویسنده و وبلاگ نویس ایرانی ساکن آمریکا را انتخاب کردهام. لابد یادتان هست که گفتیم سادهنویسی محدود به نوشتن در فرم و محدوده خاصی از نوشتار نمیشود. میتوانیم از آن در یک وبلاگ یا یادداشت شخصی استفاده کنیم و یا در داستان و شعر و رمانمان. هدف اصلی همچنان همان است: جذب مخاطب حداکثری و تاثیرگذاری بیشتر با تکیه بر سه المان صداقت، قصهگویی و معنا.
فهیم عطار، در یادداشتش علاوه بر سه المان بالا، از المان ظریف دیگری هم بهره میبرد. طنز ! او ماجرای کش رفتن ماشین بابا در یک بعدازظهر تابستانی را در قالب یک “دزدی” معصومانه مطرح میکند و زیرکانه با قصهای عاشقانه پیوند میزند. طنازی، هر خوانندهای را مشتاق خواندن و ادامه دادن میکند. و از آن جایی که هدفش ایجاد کشش بیشتر در نوشتار است، میتوان آن را قسمتی از فن یا المان قصهگویی دانست. طنز را میتوان به دید یک سرگرمی گذرا دید برای کشاندن خواننده تا پایان، و یا حربهای برای جلب توجه و زدن حرفی که در نهایت میخواهیم بزنیم. کم نیستند نویسندههای فارسی زبانی که از طنز استفاده کردهاند. از بزرگانی مثل عبید زاکانی و محمد علی جمالزاده بگیر تا کیومرث صابری فومنی و ابراهیم نبوی و پرویز صیاد، و یا نویسندههای نسل نو، آیدین سیار سریع، پیمان قاسمخانی و پوریا عالمی و خیلیهای دیگر ..
نوشتن طنز، جرات میخواهد. شبیه گفتن جک در جمع است. تیغی دو لبه، که میتواند مخاطب را قویا جذب و یا شدیدا دفع کند. اگر قریحه طنز دارید، حتما از آن استفاده کنید. و اگر فکر میکنید در کل آدم شوخ طبعی نیستید، به زور در نوشتههایتان نگنجانیدش. متن کامل این یادداشت کوتاه در پایان آمده است. توصیه میکنم ابتدا متن را بخوانید و بعد به بررسی المانها توجه کنید.
صداقت:
صداقت در نوشتار، گفتن چیزهاییست که معمولا نمیشنویم. یک جور خود عریانگریست که دیوار میان نویسنده و مخاطب را کوتاهتر میکند. در متن فهیم عطار میخوانیم:
این خاطره را هشت بار از هشت زاویهی مختلف همینجا نوشتهام. اما خاطراتم ته کشیده و چارهای ندارم الا تکرار خودم.
پانزده سالگی سن بدی است. در آن سن آدم دیگر بالغ شده و عاشق میشود اما هنوز گواهینامه ندارد تا جلوی عشقش بتواند میتسوبیشی پدرش را براند.
- در اهواز بهترین زمان برای دزدی ساعت سه بعد از ظهر است. وقتی مردم زیر کولر گازی خوابیدهاند.
دلم میخواست لیدا دختر همسایهمان را در آن شرایط ببینم. در واقع دلم میخواست که لیدا من را ببیند. که خب ندید.
من هیچ تصوری از وجود کولر در ماشین نداشتم و باورم نمیشد که بجز کولر گازی توی اتاق و یخچال، وسیلهای باشد که بشود با آن داخل ماشین را خنک کرد.
در کنار مفاهیمی که صادقانه بیان میشوند، گاهی بازیهای کلامی که پیشتر هم گفته بودیم، نوشته را صمیمی میکند. به عنوان مثال، این موارد قابل توجه است:
به جای این که بنویسد
- سال هزار سیصد و هفتاد و پنج، دولت به پدرم یک ماشین داده بود ..
مینویسد:
بیست و خوردهای سال پیش دولت یک ماشین داد به پدرم ..
یا به جای
روی در ماشین با خطی شبیه نستعلیق نوشته بود «استفاده اختصاصی ممنوع»
مینویسد:
از این ماشینهایی که با خط نستعلیق روی در آن مینوشتند «استفاده اختصاصی ممنوع»
یا بر حس و حال واقعیاش با گفتن “همین قدر جذاب” تاکید میکند:
چه برسد به میتسوبیشی که صدای موتورش به نرمی صدای نجوای زنی زیباست در شبهای گرم تابستان. همینقدر جذاب.
قصهگویی:
در یادداشت فهیم عطار، خط روایی پررنگ است. ماجرا، خیلی راحت و سرراست از آ به ب میرود. ماجرای روزهای نوجوانی و عشقی که با غر و دبه کردن ماشین اداره بابا پیوند خورده. موضوعی که خیلیهامان مشابهاش را تجربه کردهایم. فقط کافیست یک بازه زمانی مشخص از گذشته را تعیین کنیم و بعد دوربین را بکاریم.
معنا:
وقتی میگوییم معنا، یعنی ماندگاری نوشته در ذهن مخاطب. ولی خب این ماندگاری می تواند کم، زیاد، کوتاه یا بلندمدت باشد! چیزی که مهم است، تلاش برای طرح یک خاطره جمعی است. در نظر گرفتن دغدغهای بزرگتر. ماجرای یادداشت فهیم عطار، در ظاهر یک حادثه شخصیست، ولی در واقع ما با ماجرای عشق (و شاید توهم یک عشق) نافرجام یک نوجوان ایرانی مواجهیم. متن، در جملات پایانیاش، تلنگری جانانه به ذهن مخاطب میزند:
- حالا هم از سرنوشت هیچ کدامشان خبر ندارم. نه میدانم لیدا کجاست و نه میدانم کدام تعمیرکار نامردی نوار کاست من را کش رفت. آن هم توی روزهایی که پیدا کردن نوار کاست و داشتن آن به اندازهی عاشقِ لیدا بودن، جرم محسوب میشد.
کدام روزها؟ این سوالیست که که نویسنده، خوانندهاش را با آن رها میکند. رها میکند تا در خیال خودش، در پی عاشقانههای ممنوعه دورانی
از زندگیاش بگردد. دورانی که تا همیشه با تاریخ جامعهاش پیوند خورده است.
“بیست و خوردهای سال پیش دولت یک ماشین داد به پدرم. نه برای خودش. برای اینکه با آن برود اداره و برگردد. از این ماشینهایی که با خط نستعلیق روی در آن مینوشتند «استفاده اختصاصی ممنوع». یک میتسوبیشی دوکابین صفر کیلومتر. آن سالها میتسوبیشی حکم عایشه را داشت در شعبابیطالب. حکم طاووس بین قبیلهی کلاغها. این خاطره را هشت بار از هشت زاویهی مختلف همینجا نوشتهام. اما خاطراتم ته کشیده و چارهای ندارم الا تکرار خودم. پانزده سالم بود. پانزده سالگی سن بدی است. در آن سن آدم دیگر بالغ شده و عاشق میشود اما هنوز گواهینامه ندارد تا جلوی عشقش بتواند میتسوبیشی پدرش را براند. اما یک روز بالاخره زدم به سیم آخر و ماشین را دزدیدم. پدرم خواب بود. در اهواز بهترین زمان برای دزدی ساعت سه بعد از ظهر است. وقتی مردم زیر کولر گازی خوابیدهاند. در آن ساعت حتی میشود زد زیر بغل بولدوزر و آن را دزدید؛ چه برسد به میتسوبیشی که صدای موتورش به نرمی صدای نجوای زنی زیباست در شبهای گرم تابستان. همینقدر جذاب. من هم ساعت سه بعد از ظهر ماشین را دزدیدم. کلید خاکستریاش را از جیب پدرم درآوردم و رفتم توی حیاط. در گاراژ را باز کردم و ماشین را مثل آهویی خرامان بردم توی کوچه. همه چیز در ارادهی من بود. اسپارتاکوس بودم سوار بر ارابهی آتشین. چهار بار سر تا ته کوچه را با سرعت سه کیلومتر بر ساعت بالا و پائین کردم. شیشهها را داده بودم پائین و نوار کاست ساندرا که گذاشته بودم توی پخش ماشین و صدایش را تا فیهاخالدون داده بودم بالا. پر از تفرعن و خرسندی. حتی کولر ماشین را هم روشن کرده بودم. من هیچ تصوری از وجود کولر در ماشین نداشتم و باورم نمیشد که بجز کولر گازی توی اتاق و یخچال، وسیلهای باشد که بشود با آن داخل ماشین را خنک کرد. دلم میخواست لیدا دختر همسایهمان را در آن شرایط ببینم. در واقع دلم میخواست که لیدا من را ببیند. که خب ندید. ساعت سه بعد از ظهر تابستان اهواز بود و لیدا هم مثل هر انسان اهل فکر دیگری زیر کولر گازی خواب بود. بالاخره ساعت سه و نیم عصر وا دادم و برگشتم جلوی خانه. در گاراژ را باز کردم. سوار ماشین شدم و با چند دقیقه حساب و کتاب و با دقت و ظرافت و لطافت، ماشین را محکم کوبیدم به در گاراژ و یک سمت ماشین را به فنا دادم. همان سمتی که نوشته بودند «استفاده اختصاصی ممنوع». که دیگر البته خوانده نمیشد. چون رفته بود به فنا. در ماشین مثل پوست شکلات پیچیده بود به دور خودش و باز نمیشد. که البته ترجیحم این بود همان جا تا ابد بمانم و تبدیل بشوم به نفت. تا اینکه بخواهم با پدرم روبرو بشوم و به او بگویم آن ماشین نازنین که روی درش نوشته بود استفاده اختصاصی ممنوع، دیگر خیلی نازنین نیست. حالا بیشتر حشمت است یا امکلثوم.
لیدا آن روز نیامد. نوار کاست ساندرا هم جا ماند توی ماشین. دو ضربهی بزرگ که مثل شمشیر ابنملجم فرود آمدند وسط فرق سرم. حالا هم از سرنوشت هیچ کدامشان خبر ندارم. نه میدانم لیدا کجاست و نه میدانم کدام تعمیرکار نامردی نوار کاست من را کش رفت. آن هم توی روزهایی که پیدا کردن نوار کاست و داشتن آن به اندازهی عاشقِ لیدا بودن، جرم محسوب میشد.”
وقتی میگوییم نویسندهای سادهنویس است، منظور سبک و روش کلی نویسندگی اوست، نه به این معنی که هیچ وقت نوشتههایی ندارد که ساده نباشند و در تعریف ما نگنجند.
پیشنهاد مطالعه: صفحات مجازی نویسنده و وبلاگ نویس ایرانی، فهیم عطار
🪺قـسمت بیست و یکم
یکی از اهداف سادهنویسی، کوتاه کردن فاصله میان ادبیات و مخاطب است. دورشدن از ادبیاتزدگی! اگر به سادهنویسی علاقهمندید، لابد زبان ذهنی آن را دوست دارید. ولی شاید هنوز در به روی کاغذ آوردن آن چه در ذهن دارید، راحت نیستید و کلمات شما را مغلوب میکنند. پس کم کردن این فاصله نیز کاریست که بر عهده شماست: فاصله ذهن سادهنگار و قلمی که هنوز ساده نمینویسد.
یادداشت این هفته گفت و گوییست درباره مکالمه (دیالوگ). درباره این که چطور مکالمهها را سادهتر بنویسیم. مکالمه، جاییست که شخصیتهای یک اثر، از داستان کوتاه گرفته تا رمان، جان میگیرند. شخصیتی که حرف نمیزند، زنده نیست. و شخصیتی که ساده حرف نمیزند، از خواننده دور است! نویسنده در دیالوگ، دوربین را مدام جابهجا میکند. گاهی دوربین را میان دو، سه یا تعداد بیشتری شخصیت جابهجا میکند. و این که مکالمه روان و راحت باشد، نیاز به وفاداری نویسنده به واقعیت دارد. این که مدام از خودش این سوال را بپرسد:
آیا این شخصیت در زندگی روزمره اینطور حرف میزند؟
ممکن است در زندگی عادی، ادبی باشید. یعنی جملات را مودب و شسته رفته به زبان بیاورید و این هیچ ایرادی ندارد. نکته مهم، نزدیک شدن به سادهترین نسخه ممکن از خودتان است. سادهنویسی شما با سادهنویسی نویسنده دیگر ممکن است تفاوت داشته باشد و این کاملاً طبیعیست.
برای درک بهتر و مقایسه آسانتر، بیایید چند نمونه مکالمه را با هم مرور کنیم:
رانوسکی: درختها را میاندازم؟ اما جانم تو نمیفهمی چه میگویی. اگر در تمام ولایت ما چیز هست که چنگی به دل میزند، اگر چیزی جالب توجهی هست فقط باغ آبالوی ماست.
لوپاخین: چیز جالب این باغ این است که خیلی گل و گشاد است. هر دو سالی یک بار آلبالو میدهد و حتی آلبالوها هم به درد نمیخورد، هیچ کس نمیخردشان
“باغ آلبالو” - آنتوان چخوف
لیزا: آیا داروهایت را خوردهای؟
ژیل: (با عصبانیت) درد من، دردیست که با دارو درمان نمیشود! نمیدانم این دیوانهبازیها چیست که من هر وقت احساسی پیدا میکنم، یک مشت قرص به حلقم میتپانند؟
لیزا: (رودهبر از خنده) ژیل!
ژیل: حالا تو هم داری مسخرهام میکنی؟
“خردهجنایتهای زناشویی” - اریک امانویل اشمیت
مکالمههای بالا را دوباره با صدای بلند بخوانید.
متنهای بالا از نوشته محاوره دور هستند یا به آن نزدیک؟ اگر میخواستید آنها را کمی سادهتر و نزدیکتر به زبان کوچه و بازار امروزی بنویسید، چطور این کار را میکردید؟ .. به اسم بزرگ نویسندههای آن کاری نداشته باشید، نسخه ساده خودتان را پیاده کنید. حالا نمونههای پایین را ببینید:
نات: چرا زنگ در خونه رو از پایین نزدی؟
مرگ: میگم که. میتونستم زنگ بزنم اما که چی بشه؟ اینجوری اقلا یه خرده نمایشیتر شد. تو فاوست رو خوندی؟
نات: چی رو؟
مرگ: تازه، اگه مهمون داشتی چی؟ تو اینجا با یک آدم مهم نشستهای. اون وقت من که جناب مرگ باشم، درست بود که زنگ میزدم و از در جلویی میاومدم بالا؟ عقلت کجا رفته؟
نات: گوش کن آقا جان. الان دیگه خیلی دیره
“مرگ در میزند” - وودی آلن
پرسیدم: شما این دور و برا زندگی میکنید؟
شاید، شما چطور؟
پرسیدم: شما قبلا لهجه فرانسوی داشتید. مگه نه؟
شاید، شما چی؟
نه، گوش کنید. کسی تا حالا به شما گفته که شبیه آدم دیگهای هستید؟
کم و بیش همه ما بالاخره شبیه یک نفر دیگه هستیم. ببینم سیگار داری؟
“عامهپسند”، چارلز بوکوفسکی
فرق مثالهای پایین و بالا چیست؟ کدام یک، روانتر و خواناتر به نظر میآیند؟ چرا؟ شما کدام را بیشتر میپسندید؟ این روان بودن دقیقا همان چیزیست که در مکالمات روزانه به دنبال آن میگردیم. موضوع صداقت در این جا هم مطرح است. در بازیهای کلامی، با توجه به شخصیتی که در ذهن برای صاحب کلام در نظر گرفتهایم، باید نوشته را ویرایش کنیم. باید از خودمان بپرسیم، آیا واقعا این شخص اگر اینجا و در این موقعیت بود، همین جواب را میداد؟
یکی از ثابت شدهترین راهها برای رسیدن به روانی مکالمهها، بلند خواندن متن است. داستانهای کوتاه هوشنگ گلشیری از نمونههای خوب سادهنویسی فارسیست. اگر توانستید، در اینترنت داستانخوانیهای او را ببینید و گوش کنید. لینک نمونهای از داستانخوانی او در پانویس متن آمده است. به طرز حرکت دادن دستها، هجی کردن ظریف کلمهها و بیان گویای جملاتش دقت کنید. در یک متن صددرصد ساده، تقریبا، هیچ فاصلهای میان آنچه در ذهن نویسنده میگذرد و آن چه از قلمش بر کاغذ میریزد، وجود ندارد.
پایان.